قسمت دهم
وقتی از هتل خارج شد، دانیال را دید که در فاصلهای چند متری با او متوقف شده بود، بطرفش رفت و هر دو باهم دست دادند و یکدیگر را بغل کردند.
-خیلی خوش اومدی پسر
سروش لبخند زد: خیلی ممنونم
-اون کار رو انجام دادی؟
-آره، مطمئن باش، مو لا درزش نمیره
دانیال سری تکان داد و گفت: خوبه، حالا از این به بعد، کجایی؟
-میرم هتل تا زمانش برسه
-میدونی که، من خودمم آوارهام، وگرنه میگفتم بیای خونه خودم
-نه، عیبی نداره رفیق، من هتل راحتترم
-واقعاً خیلی لطف کردی هم تو، هم صالح
-وظیفه بود داداشم
-خب دیگه من برم صالح منتظرمه
به پرشیای آن طرف خیابون اشاره کرد، سپس گفت: اگه جایی داری میری تو رو هم برسونیم
-داداش مگه من مثل توام که سربار دیگران بشم، خودم ماشین دارم باقلوا
دانیال اخم کرد: داشتیم؟
امیرصالح چند بار روی بوق کوبید، سروش خندید: چشه، چرا انقدر عجله داره؟
-قرار داره، میترسه دیر برسه
-ببین، از این فسقل بچه یاد بگیر
دانیال خندید: همچین فسقلی هم نیست، چهار سال ازمون کوچیک...
حرفش دوباره با صدای بوق نابهنجاری قطع شد.
سروش، دانیال را بطرف ماشین هل داد: برو تا ولت نکرده وسط خیابون، اگه بره، من جایی نمیبرمتها، گفته باشم
دانیال دستش را به معنای خداحافظی تکان داد و همانطور که با هر قدم به ماشین امیرصالح نزدیک میشد، بلند گفت: نگران نباش، من دیگه خودمو محتاج تو نمیکنم
-فعلاً که محتاجی حالا تا بعد
دانیال افسوسی خورد و زیرلب چیزی زمزمه کرد.
-شنیدمها
دانیال با لبخند روی صندلی کنار راننده نشست، اما پیش از آنکه در را ببندد، امیرصالح راه افتاد. دانیال از آینهی بغل به سروش نگاه کرد، دید که او وسط خیابان قهقه میزند درحالیکه رفتن آن دو را تماشا میکند.
راننده با عصبانیت گفت: قرار بود فقط در حد یه خبر با هم حرف بزنین، نه اینکه خاطرات شیش سالتون رو مرور کنید
-صالح جدیداً زیادی بیقرار شدی، قضیه چیه؟
امیرصالح یک لحظه رنگش پرید: چرا دست پیش میگیری داداش؟
-خب، سرعت این رو بیار پایینتر تا به کشتنمون ندادی حالا
امیرصالح نگاهی به ساعت ماشین انداخت و سرعت را کمتر کرد، پس از چند دقیقه دانیال را روبه روی خانهاش پیاده کرد و بطرف رستوران مورد نظرش گاز داد.
وقتی رسید چشمش به او افتاد و بطرف میز همیشگشان رفت.
وقتی امیرصالح را دید، گفت: سلام
-سلام عزیز دلم، چه خبر؟
اخم کمرنگی روی پیشانیش نشاند: نیم ساعت دیر کردی
امیر صالح نشست: باور کن من مقصر نیستم، همش تقصیر داداشت بود
دینه تند گفت: دانیال خوبه؟
-آره، چیزی نیست، فقط یکم سردرگمه، بخاطر الهه
دختر با این حرف امیرصالح به فکر فرو رفت: اینکه الهه دوباره عاشق دانیال شود ممکن بود؟
-خدا رو چه دیدی، شاید شد
دختر متعجب به امیرصالح خیره شد: بلند فکر کردم؟
امیرصالح سرش را تکان داد، دینه با حرص گفت: ای خدا، یکبار نشد من افکارم رو برای خودم نگه دارم
امیرصالح خندید: عیب نداره گلم، من که هرکسی نیستم
دینه لبخند مهربانی زد: معلومه که تو هر کسی نیستی
امیرصالح چشمکی زد و گفت: پس چیم؟
-تو همه کس دینهای
امیرصالح خندید: فدای دینه بشم من
-خدا نکنه
امیرصالح دوبار با لبخند گفت: من کی به تو عادت میکنم دینه؟
دینه متعجب گفت:یعنی هنوز عادت نکردی؟
-نه، منظورم اینکه که کی عادت میکنم که فرشتهی مهربونی مثل تو دارم
دینه شانهای بالا انداخت: نمیدونم، منم هنوز عادت نکردم که با همیم
-دینه؟
-جانم
امیرصالح مکث کرد: اگه دانیال
دینه که متوجه شد منظور امیرصالح چیست حرفش را نصفه گذاشت: خواهش میکنم نگو
-فقط خواستم بدونم که تو ازم حمایت میکنی؟ یعنی به دانیال میگی منو دوست داری؟
دینه بدون مکث گفت: معلومه که بهش میگم، امیرصالح، من به خاطر تو هر کاری میکنم
امیرصالح با لبخند به دینه خیره شد، با خودش فکر کرد شاید آمدن دانیال کمی کار را مشکل میکرد، اما او میتوانست ادامه دهد، با وجود عشقی که دینه به او داشت، همه چیز طبق برنامه میشد.
-ببینم، نمیخوان از ما سفارش بگیرن؟
-وقتی که تو دیر اومدی من سفارش دادم، الاناست که دیگه بیارن
-چی سفارش داری؟
-برای هردومون پیتزا
-وای دینه، نه، باورت میشه بعضی وقتا حس میکنم تو پیتزا رو از من بیشتر دوست داری
دینه اخم کرد و گفت: منم بعضی وقتا فکر میکنم، تو هنوزم یسنا رو دوست داری؟
امیرصالح خندید: دینه واقعاً که، من چی میگم تو چی میگی، بعد از این همه مدت هنوزم به یسنا حساسی، من که بهت گفتم، از اولم دوستش نداشتم، بعدشم من باهات شوخی میکنم، اونوقت تو یه مسئلهی جدی رو میکشی وسط
-دیدی دیدی، خودتم اعتراف کردی، یسنا مسئله جدیای بوده
-آره، حق با توئه، یسنا مسئله جدیای بوده، ولی الان تو برای من از همهچیز و همهکس جدیتر و مهمتری، پس دیگه الکی خودتو بهم نریز
دینه سکوت کرد و چیزی نگفت.
امیرصالح دست دینه را گرفت و گفت: باشه خوشگلم؟
دینه سری تکان داد و زیرلب گفت: باشه
امیرصالح دست دینه را فشرد، مدتی بعد سفارشها هم رسید، در طول مدت غذا خوردن کسی سکوت را نشکست، وقتی از رستوران خارج شدند هر دو به طرف ماشین رفتند.
امیرصالح به روی دینه لبخند مهربانی پاشید سپس گفت: بریم پارک، باهم قدم بزنیم
-به مامانم گفتم میرم خونه ریما، باید تا ساعت چهار خونه باشم، الانم پنج دقیقه مونده به چهار
امیرصالح سری تکان داد و گفت: باشه عیبی نداره دینه خانوم، ناز کن
دینه لبخند کمرنگی زد که از چشم امیرصالح دور نماند.
وقتی به نزدیکی ویلای حاج رحمان رسیدند، امیرصالح ماشین را نگه داشت، دینه قبل از پیاده شدن به طرف امیرصالح برگشت: ممنون، روز خوبی بود
-برای منم همینطور، ولی میدونی این روز چطوری از یه روز خوب به یه روز عالی تبدیل میشه
دستبندی از جیبش بیرون کشید و گفت: وقتی ببینم چشمات ذوق میکنه
دینه با لبخندی عمیق گفت: امیرصالح! دقیقاً همونه که پریروز در موردش حرف زدم، سعی کن انقدر خوب نباشی
امیرصالح همانطور که دستبند زیبا را بدست دختر میبست، پرسید: چرا؟
دینه دستان امیرصالح را محکم گرفت: چون همه رو شیفته خودت میکنی
پسر خندید: مگه بده؟
-برای من نه، ولی من دوست ندارم کسی شیفتهی عشقم بشه
-چشم، سعیم رو میکنم ولی قولی نمیدم
دینه کشیده گفت: بدجنس
هر دو از کنار هم بودن لذت میبردند اما هر کدام با هدفی متفاوت از دیگری. و این موضوع اصلاً لذتبخش نبود..
+بیربط به رمان: چند دقیقه قبل از بانک بیرون اومدم، شمارهام ۸۴۷ بود و همه چیز شلوغ و لاکپشتی.