قسمت هفدهم
الهه وارد خانه شد و در را بست، سپس ترلان را درآغوش کشید و با لبخند گفت: مامان نتونست بیاد، من اومدم، ایمان خیلی وقته رفته
-نه، همین چند دقیقه پیش رفت
الهه دست ترلان را گرفت و به طرف مبلها برد، او را روی مبل سه نفرهای نشاند و آرام گفت: پس تو استراحت کن، چیزی هم خواستی، بهم بگو برات میارم
-راستش، اگه زحمتت نمیشه، اون شیرینیهایی که ایمان دیروز خرید بیار یه لحظه دوباره دلم خواست
الهه سری تکان داد و گفت:چشم قربان، اطاعت امر، چیز دیگهای که نمیخوای؟
ترلان خندید: نه خواهری، ممنون
الهه به طرف آشپزخانهی مربعی شکل خانه راه افتاد و شیرینیهای تر را از یخچال بیرون کشید، سپس همراه با پیشدستی و چاقو به پذیرایی رفت، شیرینیها را جلوی ترلان گرفت و گفت:کدوم رو بذارم؟
ترلان به یک رولت خامهای اشاره کرد: اینو
الهه شیرینی را داخل پیشدستی گذاشت و روی میز کنار ترلان قرار داد، سپس برای خود هم شیرینیای برداشت و هر دو مشغول خوردن شدند.
ترلان گفت: مرسی
-خواهش میکنم آبجی خوشگلم
چند لحظه که گذشت، ترلان خندید.
الهه چشمک زد: تو فکرت جوک میگی برای خودت
خنده ترلان شدت گرفت، سپس گفت: میدونی، هیچوقت فکر نمیکردم یه روز اینجوری بشه، یعنی منو تو انقدر صمیمی باشیم
ترلان نتوانست دلیل واقعی خندهاش را بگوید، چون دلش نمیخواست الهه را آزرده یا خجالتزده کند، ولی در واقع یه لحظه فکرش رفت به پاساژ، همان روزی که الهه او را بدریخت خطاب کرده بود، در ذهنش گفت: خیلی چیزا تغییر کرده
الهه هم لبخند زد: پس فکر کردی همیشه رقیب عشقی من میمونی، نه؟
-حداقل تا قبل از اینکه عاشق دانیال بشم، اینطور فکر می کردم
دختر ریز خندید: بالاخره گفتی؟
ترلان متعجب گفت: چی رو؟
-بعد دو سال بالاخره گفتی عاشق دانیال بودی
ترلان گفت: من الان ایمان رو توی زندگیم دارم همونطور که توی سختیها کنارم بود و این از همه چی برام مهمتره مخصوصاً حالا که
الهه ادامه جملهی ترلان را حدس زد، او میخواست بگویید مخصوصاً حالا که دیگر دانیالی نیست
الهه متأثر شد: ترلان
-جانم
-هیچوقت نگفتی چرا از الیاس دور میشدی؟ اصلاً جریان اون دو ماه چی بود؟
-مادرش گفت
سپس با کمی مکث ادامه داد: یه روز الیاس تصمیم گرفت منو به مادرش معرفی کنه، برای همین خیلی زود آماده شدم و منتظر موندم تا زمان قرارمون برسه، خیلی استرس داشتم میترسیـدم مادرش از من خوشش نیاد.
بالاخره ساعت پنج عصر شد و الیاس با ماشینش اومد دنبالم، خیلی خوب اون روز رو یادمه چهارشنبه بود، هوا سرد بود و باد میاومد، یه پلویر مشکی پوشیده بودم و یکم هم آرایش کردم.
وقتی رسیدیم از ماشین الیاس پیاده شدم بعد با هم وارد ویلا شدیم.
با آسانسور رفتیم طبقه دوم، الیاس آسانسور رو باز کرد و گفت: به خونهی خودت خوش اومدی
لبخند زدم و از آسانسور خارج شدم، الیاس منو به یکی از اتاقهای طبقه دوم برد، که بینهایت خلوت وساده بود، تنها یک تخت دو نفره گوشه اتاق بود و کمد دیواری بزرگی روبه روی تخت نصب شده بود، کاغذ دیواری اتاق آبی ملایم بود.
وقتی الیاس از اتاق خارج شد تا مادرش رو صدا کنه من روی تخت نشستم.
چند لحظه بعد خانوم جوانی وارد شد و روبهروی من ایستاد، منم به نشانه احترام ایستادم و گفتم: سلام، خیلی خوشحالم که شما رو میبینم
سری تکان داد و از الیاس خواست از اتاق خارج شود، بعد به طرف من اومد، اول فکر کردم میخواد منو در آغوش بگیره اما دستم را کشید به طرف انتهای اتاق.
بعد زیرلب گفت: مطمئنم الان داره گوش میده، بهتره آرومتر حرف بزنیم
سرم رو تکون دادم و گفتم: بله چشم
چند ثانیه سکوت کرد، فقط مرا برانداز میکرد، طوری نگاه میکرد انگار میخواد روی من قیمت بذارد، وقتی معذب شدم سکوت رو شکستم و گفتم: من تعریف شما رو زیاد شنیدم خانم
گفت: بهتر نیست حاشیه نری، فقط بگو چی میخوای؟
انقدر تعجب کردم که بلند گفتم: بله؟
دستش را به معنای سکوت بالا آورد و بیمقدمه گفت: تو و الیاس برای همدیگه ساخته نشدین، نه اینکه من ازت بدم اومده باشه، اتفاقاً خیلی ازت خوشم اومده به نظرم انتخاب الیاس بد نیست، ولی تو بهتره از الیاس دوری کنی، به نفع خودته، اگه این دوستی ادامه پیدا کنه، جفتتون آسیب میبینید
با صدای تحلیل رفتهای گفتم: منظورتون چیه؟
آرومتر از قبل ادامه داد: دختر عموی الیاس داره میاد ایران، من میخوام اون با الیاس ازدواج کنه، بهتره پاتو از زندگی پسر من کنار بکشی
شکل طعنه گفت: من پسرمو میشناسم، تو رو هم میشناسم، میدونم که نمیتونید باهم باشین، چون فرقتون از زمین تا آسمونه، بهتره بدون اینکه دردسری برای همدیگه درست کنید، از هم دور باشین، فهمیدی چی میگم؟
همونطور که دستم خیس عرق بود و انگار یخزده بود، گفتم: من میرم ولی مطمئنم الیاس منو فراموش نمیکنه
با لبخند مصممی گفت: تو برو، فراموش کردنش با من
ترلان خندید: مثل اینکه اشتباه میکردیم، چون الیاس منو فراموش کرد، اما نه با حرفای مادرش با وجود تو
لبخند تلخی مهمان لبهای الهه شد سپس گفت: تو که عاشقش بودی چرا خیلی زود قبول کردی؟
-نمیدونم ولی یه حسی بهم میگفت حرفاش درسته، چون ما واقعاً برای هم ساخته نشده بودیم، الیاس یه اخلاق خاصی داشت که خودت بهتر میدونی، اون از جنس من نبود، انگار وظیفه داشت فقط منو هدایت کنه، من فکر میکردم الیاس رو دوست دارم اما حسم عشق نبود، فقط وقتی عبادت کردنش را میدیدم یا غیرتش رو، خوشم میومد، دوست نداشتم ناراحتش کنم، انگار خودمو در حدی نمیدونستم که بخوام باهاش مخالفت کنم، ولی بعضی وقتا هم سر اعتقاداتمون بحث داشتیم، درسته من همیشه کوتاه میاومدم، ولی راضی نبودم، اون دو ماه رو هم به خودم وقت دادم که ببینم میتونم افکارم رو جمع کنم و به یه نتیجه برسم، اگه دانیال و تو هیچوقت نبودین شاید بعد از رفتن تسا
حرفش را نیمه رها کرد و چیزی نگفت.
الهه جملهی نیمه تمام ترلان را ادامه داد: دوباره برمیگشتی پیشش، نه؟
ترلان با تردید گفت: نمیدونم، ولی میدونم که من شیفته اخلاق و منش الیاس شده بودم، از اولم وقتی که میدیم با همه فرق داره، دوست داشتم بیشتر بشناسمش
-اما اگه تو نمیرفتی، الیاس هیچوقت به اشتباهش پی نمیبرد؟
-منظورت از اشتباه دوست داشتن من که نبود
-نه عزیزم، منظورم این نبود، منظورم عشق بود، اون فکر میکرد عاشق توئه
-آره خب، منم همین اشتباه رو کردم، ولی اگه من عاشق الیاس بودم، هیچوقت نمیترسیدم، نمیدونم اسم احساس اون به من چی بود، ولی مطمئنم، حسش به تو داره یه چیزی فراتر از عشقه
دختر با لبخند حزن زیرلب گفت: نمیدونم
-الهه، من الان کنجکاوم بدونم احساسی که تو به دانیال داشتی، چه اسمی داشت؟
-من اون موقع چه میفهمیدم عشق چیه ترلان؟ وقتی میدیدم دانیال انقدر دوستم داره، با خودم میگفتم خب چرا کسی که اینهمه عاشقمه رو دوست نداشته باشم، باور کن بعضی وقتا انقدرحرفای قشنگی میزد که تا سه روز مدام به حرفاش فکر میکردم، در واقع من عاشق دانیال نبودم، شیفته عشق دانیال بودم، اگه غیر از این بود، نمیتونستم به راحتی فراموشش کنم
-درسته، دانیال هیچوقت احساسی که به تو داشت رو به من نداشت
الهه اخم کرد: ترلان، تو که نمیخوای برای گذشتهها افسوس بخوری، کم کم دارم شک میکنم که هنوز نتونستی فراموشش کنی
-خب نه، چرا باید دروغ بگم؟ نتونستم، ولی از زمانی که با ایمان ازدواج کردم خیلی بهترم، احساس میکنم هنوز زندهام، این داداش تو مهرهی مار داره، هرروز بیشتر از دیروز عاشقش میشم
الهه خندید: خیلی خوبه که تو رو خوشحال میبینم، آخه من همیشه در مورد تو عذاب وجدان دارم، یعنی فکر میکنم، من اون کسیم که باعث شدم زندگیت خراب بشه
ترلان خم شد و با فریاد گفت: آی بچم، آی
دخترک به سرعت بطرف ترلان رفت: چی شد؟
-بچم، میتونم بشنوم داره چی میگه، میگه این حرفا چیه عمه میزنه مامان؟
الهه خندید: وای دختر، سکته کردم
ترلان هم خندید و گفت: بچم حق داره، عمش داره مثل همیشه خودشو مقصر میدونه، درصورتی که بیتقصیرترین فرد توی این ماجراست
الهه زیرلب گفت: فکر نکنم اینطور باشه
ترلان که شنیده بود گفت:عمه جان، میشه جای چرت و پرت گفتن، بری یه لیوان شربت آلبالو برای بچم بیاری، بدجور هوس کرده
-قربونش بشه عمش
الهه دوباره به آشپرخانه رفت، وقتی شربت آلبالو را درست کرد با قاشقی مشغول به هم زدن آن شد، به پذیرایی که برگشت، از ترلان پرسید: امروز با ایمان کجا رفته بودین؟
ترلان که ترسیده بود ایمان قضیهای از ملاقاتش به او گفته باشد، پرسید: چطور مگه؟
-هیچی، فقط خواستم ببینم عکاسی نرفتی؟
ترلان که به یاد پیشنهاد چند روز قبل الهه افتاده بود، گفت: نه هنوز، فردا یه سر میرم
-پس اگه رفتی عکسای منو هم بگیر، ولی لطفاً بازشون نکن
ترلان گفت: باشه، حتماً، فقط کارت عکاسی رو بده، آدرسش رو یادم رفته
الهه سری تکان داد.
وقتی ترلان بطرف اتاق خواب رفت، دختر مشغول تمیز کردن آشپزخانه شد، پس از چند ساعت ایمان به خانه آمد و الهه رفت.