قسمت شانزدهم
زندگی افزون برکوره راهها، مسیرهای مستقیم نیز دارد، فقط باید درست تصمیم گرفت، یک تصمیم درست، یک تصمیم همیشگـی است، نه تصمیمی که برگرد به شرایط و احساسات درست و غلط حالمان.
تمام تصمیمات درست و غلط ما، تأثیر میگذارد بر خودمان، اطرافیانمان و مهمتر از همه آیندیمان و چه بسا درستترین تصمیمات، برای ما آیندهای خوب بسازند و تصمیمات غلطِ از نظر خودمان، آیندهای خوبتر.
آنچه میخواهم بگویم این است که گاهی، فقط گاهی، چیزهایی که بشدت خواستار آنیم، ارزش خطر کردن را دارند.
فقط باید جای پا را محکم کرد روی سنگی که، هیچگاه از صخره سقوط نکند.
دوسال بعد
همانطور که روی تخت دراز کشیده بود، تصویر او در ذهنش نقش بست، اینکه هیچگاه نمیتوانست آن زمان را فراموش کند عذابش میداد، او مجرمی بودم که مرتکب قتل شده بود.
او هیچوقت خودش را نمیبخشد، و هیچگاه آن روز منحوس را فراموش نخواهد کرد.
با صدایی که در فضای زندان پیچیده بود، چشم از سقف تیره و تار اتاق گرفت، وقتی اسم خود را در میان ملاقاتیها شنید، از تخت پایین پرید و بطرف اتاق ملاقات رفت، فکر میکرد چهرهی کسی که یک سال و هفت ماه است او را ندیده بود، میبیند ولی وقتی چهرهی رنگ پریدهی ترلان را دید، متعجب روی صندلی روبهروی دختر نشست و آرام گفت: سلام
-سلام، خوبی؟
سرش را تکان داد: تو اینجا چیکار میکنی؟
-راستش با همسرم اومدم، اومدم یه خبری رو بهت بدم
سپس روی میز خم شد و گفت: الهه داره ازدواج میکنه
فریاد کشید: چی؟ اون داره چیکار میکنه؟ اون...اون چطور میتونه؟
-آروم باش، اگه داد و بیداد کنی نگهبانا میان
سرش را تکان داد و با صدای دلگیری گفت: چرا بهم گفتی؟ میخواستی عذاب کشیدنم رو ببینی؟
-معلومه که نه، من فقط خواستم بدونی، گفتم شاید یه کاری ازت بربیاد که انجام بدی
مشتش را روی میز کوبید و گفت: تو این خراب شده چه کاری ازم برمیاد؟
ترلان عصبی شد: گفتم شاید وکیلت بتونه، چه میدونستم از نیت خوب من اشتباه برداشت میکنی
سرش را از روی میز گذاشت: خب، حالا که نیت خوبتو نشون دادی، دیگه میتونی بری
-حتماً این کار رو میکنم، چون اگه یه دقیقه دیگه اینجا بمونم خیلی عصبانی میشم، اونوقت نه برای خودم خوبه، نه برای بچم
پسر سرش را با ناباوری بلند کرد و به شکم ترلان دوخت، حیران گفت: بارداری؟
-آره، هفت ماهمه ولی تو اصلاً متوجه نشدی
با صدای آرامش که همیشه آدم را تحتتأثیر میگذاشت، گفت: متأسفم که نفهمیدم
-اشکالی نداره، اینکه تازگی نداره
حزن گرفت صدایش: امیدوارم این یکی سالم به دنیا بیاد
-ممنون، من دیگه باید برم، کاری نداری؟
زن پس از اتمام این حرف از روی صندلی بلند شد.
او نیز ایستاد و گفت: نه، از طرف من به همسرت تبریک بگو
ترلان لبخند زد: باشه، حتماً
زن که داشت بطرف در خروجی میرفت در یک لحظه برگشت و گفت: راستی، میخوام اسمش رو بذارم دانیال
سرش را با لبخند تکان داد و زمزمه کرد: خیلی خوبه
ترلان با اطمینان لبخند زد و از زندان خارج شد.
همسرش در ماشین انتظارش را میکشد، وقتی که ترلان را دید، به کمکش آمد و دستانش را گرفت، سپس همانطور که بطرف ماشین میرفتند، زیرلب غر زد: قرار شد دیگه انقدر راه نری ولی حرف که تو گوشت نمیره
-انقدر لوسم نکن، من حواسم به خودمو بچم هست
وقتی هر دو داخل ماشین نشستند، ترلان گفت: میتونیم امروز بریم دکتر، میخوام دوباره صدای قلبش رو بشنوم
همسرش با لبخند سرش را تکان داد و گفت: معلومه که میشه عزیزم
سپس مسیرش را بطرف مطب زنان و زایمان دکتر حامدی تغییر داد.
زیرلب با خود گفت: دوسال کافیست برای غریبه شدن
ترلان آرام گفت:چیزی گفتی؟
-نه، هیچی
چند دقیقه بعد هر دو در مطب دکتر حامدی بودند، چهرهی او هنوز هم دوست داشتنی بود ولی برای همسر ترلان، دوست داشتنی چهره، چهرهی ترلان بود.
وقتی معاینه تمام شد، دکتر حامدی زیرلب گفت: همه چیز خوبه، آقا پسرمون سرحالهِ سرحاله، مثل همیشه
ترلان خندید: راست میگی؟
دکتر سرش را تکان داد: معلومه ترلان جان، راستی یه سوال، تو از عمهی پسر کوچولومون خبر نداری؟ چند وقته کم پیدا شده
-نمیدونم والا، اونم مشغوله کار و زندگیه
دکتر روبه ترلان گفت: راستی، شما نمیخواین دوباره صدای قلب پسرتون رو بشنوین؟
به دنبال این حرف، ترلان با لبخند گفت: میشه؟
دکتر هم لبخند مهربانی برلب نشاند و گفت: معلومه عزیزم
ترلان به کمک همسرش از آسانسور پیاده شد و بطرف واحد خودشان که در آپارتمانی سی طبقه قرار داشت، رفت.
وقتی در را گشود و وارد شد، صدای زنگ موبایل مرد بلند شد.
همسرش، موبایل را از جیبش بیرون کشید و پاسخ داد، از او خواسته بودند هر چه سریعتر به شرکت برود، برای همین دمغ شد و به طرف ترلان آمد.
ترلان پیشانیش را چین داد: باید بری؟
-معذرت میخوام عزیزم، ولی نمیذارم تنها بمونی، الان زنگ میزنم مامان بیاد
ترلان سرش را تکان داد: باشه
سپس بطرف اتاق خواب رفت، وقتی تلفن همسرش تمام شد او نیز وارد اتاق شد.
ترلان روبهروی آینه ایستاده بود و موهایش را مرتب میکرد، همسرش با گامهای بلند خود را به او رساند و کنار گوشش گفت: اگه تو نخوای نمیرم
ترلان با لبخند گفت: نه، نمیشه که جناب رئیس به بهونه زن پابه ماهش از شرکتش جیم بشه، میشه؟
-اگه تو بخوای میشه
ترلان کمی فکر کرد سپس گفت: نه، نه نمیشه، اونوقت اگه اتفاقی بیفته، همه کاسه کوزهها رو توی سر من میشکنی
مرد اخم کرد: ترلان، من کی تقصیرا رو گردن تو انداختم، که دفعه دومم باشه؟!
ترلان خندان گفت: هیچوقت عزیز دلم، ولی وقتی تو این موقعیت زنگ میزنن، یعنی کار مهمی پیش اومده، پس بهتره بری، درضمن ممکنه اتفاقی تو شرکت بیفته
شوهر با سر تأیید کرد: ولی اگه اتفاقی هم بیفته، برای من مهم نیست، تا وقتی کنار تو و کوچولوی تو راهیمون باشم
ترلان، آن دست همسرش را که بر روی شکم برجستهاش قرار داشت، بالا آورد و بوسید، سپس گفت: میدونم عزیزم، برو، ولی زود برگرد، ببینم حالا این کارت، طول که نمیکشه؟
با لبخند گفت:سعی میکنم طول نکشه تا زودتر برگردم
بوسهی کوتاهی روی پیشانی ترلان کاشت و همانطور که کت مشکی رنگش را از روی صندلی برمیداشت، گفت: مامان تا ده دقیقه دیگه میرسه عزیزم
ترلان سرش را تکان داد، و پس از خداحافظی با همسرش، روی تخت نشست و دستی به شکمش کشید و گفت: پسر کوچولوی مامان، خوبی؟ میدونی چقدر دوست دارم زودتر ببینمت؟ ببینم چه شکلی هستی؟ چه اخلاقایی داری؟ مثل من شیطونی یا مثل بابات آروم و متین یا مثل صاحب اسمت...
اشکی از گوشهی چشمش چکید، صدای زنگ را که شنید، بطرف در رفت و آن را باز کرد، وقتی چهرهی صمیمی و آشنایش را دید، لبخند زد و زیر لب گفت: الهه