قسمت هجدهم
الیاس از وقتی ترلان رفته بود، به گذشتهها برگشته بود، به فردای همان روزی که ترلان گفته بود دیگر هیچوقت او را نمیبیند، او اشتباه فکر میکرد.
مهسا پس از در زدن وارد اتاق خوابش شد: الیاس
الیاس که به دیوار تکیه داده بود چشمانش را باز کرد و گفت: چیه؟
-به مسعود گفتم مهمونی بگیره
با اینکه از قضیه با خبر بود ولی خود را به آن راه زد.
-که چی بشه؟
-که تو از حالو روز مردهها بیرون بیای
-تو که میدونی، من از جمعیت و مهمونی خوشم نمیاد
-خوشت نمیاد که نمیاد، من میگم باید بیای
الیاس پوزخندی زد و گفت: منم اطاعت می کنم
مهسا بدون توجه به کنایه او گفت: الیاس، تو باید اونو فراموش کنی و یه زندگی دوباره رو شروع کنی، تو که نمیخوای منتظر باشی تا شاید یه روزی برگرده
اخم کرد: نمیدونم، شاید
مهسا فریاد کشید: الیاس، یکم منطقی باش، اون لایق تو نیست، تو که نباید از همچین دخترایی خوشت بیاد
-آره، تو حق داری، من باید عاشق دخترخاله تسا بشم که داره میاد ایران، نه؟
-چه ربطی داره؟ تسا داره میاد اینجا تا منو ببینه
-مهسا انقدر به من دروغ نگو، اون نمیاد که تو رو ببینه، اون داره میاد، چون تو ازش خواستی بیاد و منو ببینه
-بس کن الیاس، تو چرا انقدر به همه چی مشکوکی؟
-خواهش میکنم تنهام بذار
الیاس پس از رفتن مهسا موبایلش را برداشت و با اهورا تماس گرفت.
-بله
-اهورا، میتونی یه کاری برام بکنی؟
-چیکار؟
الیاس آهسته گفت: ترلان رو بیار مهمونی ما
-میدونی که نمیتونم
-ولی ترنم خانوم که میتونه
-یعنی من باید ترنم رو راضی کنم که با ترلان حرف بزنه؟
الیاس همراه سرش، زبانش را هم تکان داد: آره، اینو که دیگه میتونی؟
-آره داداش، حله
-خوبه، پس بهم خبر بده
آن روزها الیاس فکر میکرد، میتواند ترلان را دوباره بازگرداند، اما با این دعوت او را بیشتر از خودش دور کرد.
چند ساعت بعد اهورا تماس گرفت و به الیاس گفت که ترلان راضی شده، ولی نمیداند مهمانی من است، برای همین باید مهمانی را جای دیگری بگیرم.
الیاس آن شب با مسعود حرف زد و قرار شد مهمانی را آنجا برگزار کنند.
مهسا و مسعود از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند، مسعود تمامی دوستان و آشناهایش را دعوت کرده بود.
آن شب الیاس یک کت وشلوار خاکستری رنگ پوشیده بود که هارمونی زیبایی با چشمانش داشت.
وقتی وارد مهمانی شدند او خودش را با گپ زدن با دوستانش سرگرم کرد، و به دخترانی که با او همصحبت میشدند توجه نداشت و همیشه چشمانش به در بود.
تا اینکه صدای آشنایی شنید: آقای ابتکار!