قسمت یازدهم
مهسا نگاهی به ساعت انداخت، نزدیک به چهار و نیم بود، پس چرا او هنوز به خونه بازنگشته بود؟ هر روز تا قبل از ظهر میآمد اما امروز دیرکرده بود، خیلی دیر کرده بود.
زن برای اینکه از فکر و خیال رها شود، بطرف تلفن رفت و با یکی از دوستانش تماس گرفت و کمی با او سخن گفت. هنوز در حال صحبت بود که زنگ در به صدا درآمد.
-امینه جون، من دیگه باید برم، بعداً دوباره بهت زنگ میزنم
پس از خداحافظی به طرف در دوید و آن را گشود، سپس قبل اینکه او وارد خانه شود، شروع به غرغر کرد: چرا یه خبر نمیدی که ناهار نمییای؟ دلم هزار راه رفت
بدون توجه به مهسا بطرف اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید.
هنوز خوابش نبرد بود که مهسا وارد اتاق شد و گفت: این چه وضعشه؟ تا الان کجا بودی؟
دادش درآمد: مهسا، بهت گفتم پا رو دم من نذار، ولی انگار نمیفهمی، من وظیفه ندارم به تو جواب پس بدم
مهسا عصبانی شد: معلومه که باید جواب پس بدی، من...
حرف زن را قطع کرد و با لحنی دستوری گفت: مهسا برو بیرون
-آخه چرا با خودت اینکارو میکنی، اون رفته، دیگه هم برنمیگرده، چرا نمیخوای بپذیری؟
دوباره نامش را با فریاد خواند، طوری که مهسا هم ترسید و از اتاق خارج شد، این رفتار او مهسا را ناراحت میکرد، برای همین تصمیم گرفت با برادر خود تماس بگیرد و از او کمک بخواهد.
تلفن را برداشت و شماره برادرش را گرفت با سومین بوق صدای محبوب برادرش را شنید: الو، بله؟
-سلام مسعود
-بازم قضیهی اون پسرهی سرتق لجبازه، مگه نه؟
-آره وضعیتش داره بدتر میشه، اصلاً به حرفم گوش نمیده، غذا نمیخوره، صبح خروس خون میره بیرون، به من هم نمیگه کجا میره
مسعود آهی کشید و گفت: چرا باهاش حرف نمیزنی؟
-به خدا صد بار امتحان کردم، نتیجهای نداره، فقط داد میزنه
-خب، اون هنوز به زندگی با تو عادت نداره، همیشه تنها بوده
-درکش میکنم، ولی خب، منم نگرانشم
-حق داری آبجی؟ گیر چه آدمی افتادی؟
-مسعود، یادت باشه که من با میل خودم اومدم تو این خونه
مسعود دوباره آه کشید: باشه، میام باهاش حرف میزنم
-نه داداش، من یه پیشنهاد دیگه دارم
-چی؟
-مهمونی
-خب؟
-میتونیم یه مهمونی بگیریم، همه دوستاشو هم دعوت میکنیم
-باشه، همینکارو میکنم، شاید یه تأثیری تو روحیش داشته باشه
-آره، منم همینطور فکر میکنم
-پس من ترتیبشو میدم
-ممنون داداش، من دیگه برم یه چیزی بهش بدم بخوره، مطمئنم ناهار نخورده
-پس فعلاً
-فعلاً
تلفن را سر جایش گذاشت و بطرف آشپزخانه رفت تا یک ظرف دلمه براش ببرد.
امیرصالح ظرف های شام را که جمع کرد به طرف اتاق رفت تا به دینه زنگ بزند، پس از دو بوق جواب داد.
-دقیقاً چهار ساعت و سی هشت دقیقه گذشت
-چی؟
-میگم بعد چهار ساعت دلت برام تنگ شد یکم زود نیست
-برای تو زوده؟
-معلومه که نه، دیرم هست
امیرصالح خندید: پس فقط دل منو متهم نکن
-چشم عالی جناب، ولی بهتره بدونید اگه بحث اتهام باشه دل شما متهم ردیف دومه
-متهم ردیف اول کیه؟
-قلب بیتاب من که با هر تپش داره فریاد میکشه تا همیشه فقط به یکنفر تعلق داره
-امیرصالح فدای قلب بیتاب عشقِ شیرین زبونش بشه
ناگهان صدای دانیال از پشت گفت: اَه اَه، حالم بهم خورد
با ترس به او خیره شد، دانیال گفت: چیه؟ نترس، به هیچکس نمیگم انقدر لوسی
امیرصالح آب دهنش رو قورت داد: عشقم، من بعداً بهت زنگ میزنم
با دلهره به دانیال نگاه کرد: چرا یواشکی میای تو اتاق؟
-خواستم مچ لوس بازیهات رو بگیرم
وقتی دلهره را در چشمان امیرصالح دید، خندید: صالح چرا اینجوری به من نگاه میکنی؟ بیخیال، من نه مادر دخترهام نه پدرش، چته؟
امیرصالح در فکرش گفت: اگه حاج رحمان یا خاله الان مچم رو گرفته بودن راحتتر کنار میومدم
-صالح، این فیشهای دستگاه دیویدیت مشکل داره، هر کاری میکنم
امیرصالح حرفش را قطع کرد: اونا رو خودم باید درست کنم تو نمیتونی
-برو درستش کن پس
امیرصالح سری تکان داد و به طرف تلویزیون رفت، موبایلش را روی مبل گذاشت و مشغول ور رفتن با دستگاه شد که دانیال گفت: صالح موبایلت داره زنگ میخوره، فکر کنم دوست دخترته
سپس به طرف مبل رفت و خواست موبایل را بردارد که دست امیرصالح زودتر موبایل را کشید.
دانیال متعجب گفت: واقعاً یه چیزیت هست، چته تو؟
-هیچی، دستگاه درست شد
-حالا روشن میشه؟
-معلومه
با اتمام این حرف به اتاقش رفت و اینبار برای اینکه دانیال مزاحم نشود، در را قفل کرد.
دانیال شانهای بالا انداخت و بطرف چمدانش رفت، یک دیویدیِ از آن بیرون آورد و در دستگاه گذاشت.
فیلم روز عروسیش بود، اول چند تا عکس از الهه و خودش بود که دستان همدیگر را گرفته و غرق در نگاه هم بودند، از چشمان الهه عشق میبارید.
همانطور که نگاه میکرد به یک تصویر برخورد کرد.
الهه روی مبل نشسته بود و دانیال چشمانش را بسته و در حال بوسیدن پیشانی دختر بود. آن موقع به او گفتهبود که انگار زیباترین دارایی جهان را سفیدپوش کرده.
آهی کشید و با تصویر بعدی برگشت به گذشته.
-دانیال، واقعاً این عکس گرفتنها لازمه
-معلومه عزیزم، من میخوام این روز همیشه یادمون باشه، و هیچوقت یادمون نره که الههی من با لباس عروس قشنگتر از ماه شدهبود
-دانیال؟
-جونم؟
الهه سرش را زمین انداخت و گفت: دوست دارم، خیلی زیاد
این اولین اعتراف عاشقانهی الهه بود و شاید آخرین.
دانیال به یاد دارد همین که حرف دختر تمام شد، بوسهای طولانی آغاز اولین لبخند عشقشان شد. اگر که هنوز بشود گفت: عشقشان!
دانیال بخاطر یادآوری خاطره، لبخندی زد ولی همانطور که لبهایش میخندید، اشکی از گوشهی چشمش چکید و روی دستش سر خورد.
آدم گاهی خیلی راحتتر از آنچه فکرش را بکند از دست میدهد ولی خیلی سختتر از آنچه فکر میکرد هم نمیتواند فراموش کند، شاید برای همین است که میگویند خاطرات بیرحمند. حواسش را پرت بقیهی عکسها کرد، تا کمتر عذاب بکشد. وقتی فیلم تمام شد دستگاه را خاموش کرد و به اتاقش رفت، روی تخت دراز کشید و پس از گذر چند دقیقه به خواب رفت.
از خواب بیدار شد و خمیازهای کشید، در آینهی روبهروی تخت نگاهی بخودش انداخت و زیر لب گفت: وای این چه قیافهایه، چشمای پف کرده، موهای ژولیده، لباسای چپول، باور کن وقتی شوهر کنی، صبحها تو رو با جنگلیها اشتباه میگیره و فرار میکنه
بیخیال قیافهاش شد و موبایلش را از زیر بالشت برداشت.
ساعت ده و نیم صبح بود، با خود گفت: باز خوبه دیر بیدار نشدم
چون شغلش آزاد است و برای خودش کار میکند هیچکس نمیتواند به او دستور بدهد البته به جز
ترنم در را میکوبید و فریاد میزند: ترلان کجایی پس؟ دیرمون شد همهی مشتریا پریدن
بلند گفت: ترنم بیخیال شو، آخه کی ساعت ده صبح میاد فروشگاه ما
ترنم در اتاق را باز کرد و وارد شد، با دیدن ترلان با صدای نازک و جیغمانندی گفت: این چه ریختیه، بلند شو یه سروسامونی به خودت بده
ترلان پوفی کشید و بطرف حمام رفت.
-ده دقیقهی دیگه پایین باش
لحنش کاملاً دستوری بود و از ترلان فقط این حرف برمیآمد: چشم
وقتی از حمام بیرون آمد، روبهروی کمد قرارگرفت مانتوی کوتاهی به رنگ زرشکی و یک شال رنگی پوشید، سپس بطرف آینه رفت تا آرایش کند.
کمی سفید کننده، خط چشم به همراه ریمیل و رژ لبی که از رنگ لباسش کمی روشنتر بود.
عطرش را که زد، مغرورانه لب باز کرد: و اینک ترلان وارد میشود
اهورا یکدفعه سر رسید و گفت: بنظر من که هیچ فرقی نکردی اژدها، هنوزم همون جانوری
ترلان پایش را بالا برد و به کمر اهورا کوبید، سپس بلند گفت: از تو نظر نخواستم
پسر دستش را روی کمرش گذاشت، به خنده گفت: نیازی نبود قطع نخاع بشم حالا
ترلان با خونسردی گفت: میدونم، چون تو از اولشم فلج بودی
-ترلان من توی یه چیزی موندم؟
-بپرس تا نمونی
-چرا تو و ترنم اخلاقاتون از زمین تا آسمون فرق داره؟ اون آروم منطقیه، تو سرکشیو وحشی
ترلان دوباره گارد گرفت تا لگدی نثار پسرجوان کند، اهورا گفت: ترلان، جون من بیخیال شو
-برام مهم نیست
-چی؟
-جون تو
اهورا چشمک زد: پس جون الیاست
ترلان با همان گارد توی شکم پسر کوبید و گفت: تا تو باشی جون مردم رو الکی قسم نخوری
پسر با درد خندید: معلومه خیلی برات مهمه
ترلان اخم کرد: دیگه نه
پسر متعجب نگاهش کرد و گفت: یعنی چی؟
-به هم زدیم
اهوارا بلند داد زد: چی؟
دختر عادی گفت: همه چی تموم شد
-یعنی بعد چهار سال
ترلان سرش را تکان داد: یعنی بعد چهار سال فهمیدم بدرد هم نمیخوریم، فکر کن دیگه دوستش ندارم
-ترلان انقدر بیاحساس نباش اون دوست داره
دختر همراه با لبخند گفت: میدونم، و این یعنی برمیگرده
-ولی اگه عاشقه یکنفر دیگه بشه چی؟ فکر اینجاش رو کردی
رنگ از رخسار دختر پرید، اهورا که عکس العمل ترلان را دید گفت: پس هنوز دوستش داری
دختر اخم کرد: دست از سرم بردار اهورا
پس از اتمام حرفش از اتاق خارج شد و به طرف پارکینگ رفت.
اهورا موبایلش را از جیبش بیرون کشید و با الیاس تماس گرفت، خاموش بود، پس براش پیام فرستاد، بالاخره موبایلش را روشن می کرد.
با صدای زنگ پیام چشم باز کرد و نگاهش به موبایل افتاد، بطرف میز تحریرش رفت و موبایلش را از روی آن برداشت، شمارهی فاتیما بود، پیام داده بود: یک ساعت دیگه پایین منتظرتم، میخوام برای بنیامین هدیه بخرم، توام باهام بیا، درضمن میدونم چیزی نخریدی، پس نمیتونی از زیرش شونه خالی کنی.