قسمت شانزدهم

زندگی افزون برکوره راه‌ها، مسیرهای مستقیم نیز دارد، فقط باید درست تصمیم گرفت، یک تصمیم درست، یک تصمیم همیشگـی است، نه تصمیمی که برگرد به شرایط و احساسات درست و غلط حالمان.
تمام تصمیمات درست و غلط ما، تأثیر میگذارد بر خودمان، اطرافیانمان و مهمتر از همه آیندیمان و چه بسا درست‌ترین تصمیمات، برای ما آینده‌ای خوب بسازند و تصمیمات غلطِ از نظر خودمان، آینده‌ای خوب‌تر.
آنچه میخواهم بگویم این است که گاهی، فقط گاهی، چیزهایی که بشدت خواستار آنیم، ارزش خطر کردن را دارند.
فقط باید جای پا را محکم کرد روی سنگی که، هیچگاه از صخره سقوط نکند.
دوسال بعد
همانطور که روی تخت دراز کشیده بود، تصویر او در ذهنش نقش بست، اینکه هیچگاه نمیتوانست آن زمان را فراموش کند عذابش میداد، او مجرمی بودم که مرتکب قتل شده بود.

Fatemeh Karimi ادامه مطلب ۳ ۵

قسمت پانزدهم

ترلان محکم دستش را به زنگ فشرد، چند ثانیه‌ی بعد در باز و چهره‌ی رنگ پریده نرگس پشت در ظاهر شد.
نرگس که از دیدن ترلان تعجب کرده بود، آرام گفت: بیا تو
ترلان سری تکان داد و وارد شد، وقتی هردو روی تخت زیر شیروانیِ کنار حیاط  نشستند، ترلان پرسید: چرا تو درو باز کردی مگه آیفون خرابه؟
-آخه تو با اون وضع زنگ زدنت انقدر هولم کردی که اصلاً یادم رفت یه چیزی به اسم آیفون هم وجود داره فقط تندی دویدم که یکوقت تو هلاک نشی
لبخند تلخی لبهای دختر را پوشاند: من دیگه هلاک شدم
نرگس اخم کرد: دوباره چته؟ بازم الیاس به لباس پوشیدنت ایراد گرفته؟
-نه، ولی کاش به لباس پوشیدنم ایراد می گرفت
-نکنه گفته دیگه حق نداری بری مهمونی؟
-کاش فقط همین بود
-ترلان بگو چی شده دیگه دارم میریم از فضولی
-گفت تمومه، از من دست کشید
دختر تا بیایید کلمات را تحلیل کند کمی شوکه می‌نمود اما خندید و گفت: شوخی خوبی بود، خب، حالا چی شده؟
ترلان با صدای بلندی گفت: نرگس، کاملاً جدی گفتم
-برو سر یکی دیگه شیره بمال که ندونه الیاس چقدر خاطرت رو میخواد
-نرگس به حال الان من میاد که با تو شوخی داشته باشم
نرگس به چهره‌ی دخترک نگاهی انداخت و گفت: نه، ولی آخه، چطوری این اتفاق افتاد؟
ترلان تمام اتفاقات اخیر را برای نرگس تعریف کرد سپس گفت: الان حتی نمیتونی تصور کنی که چقدر داغونم، انگار یه آجر داغ انداختن روم، باورت میشه طوری نگاهم کرد که انگار توی یک لحظه همه چیمون رو فراموش کرد؟
پس از چند لحظه سکوت نرگس گفت: حالا میخوای چیکار کنی؟ دوماه منتظر میمونی تا تسا بیاد، بعد وقتی رفت، دوباره با هم آشتی میکنید
ترلان اخم کرد: اگه بخواد دوباره ببینتم
-و اگه تسا بره
دخترک با دلهره به دوستش خیره شد: یعنی ممکنه نره
نرگس شانه‌ای بالا انداخت و گفت: نمیخوام ته دلت رو خالی کنم، ولی مگه عقلش کمه که بره، پسر به این خوش اخلاقی، به این‌ خوشتیپی، به این پولداری، مطمئنن تلاش میکنه خودش رو غالب کنه، ببین کی گفتم
-ولی الیاس نمیذاره، من میدونم، اون هنوزم دوستم داره
-شاید، ولی از کجا معلوم عاشق این دختره نشه، مگه نمیگی مادرش خارجیه، خب احتمالاً باید زیبا باشه، آخه مگه الیاس دیوونه‌ست که
-میشه خفه بشی
-حقیقته دیگه، خودت رو آماده کن بری توی عروسیشون قند بسایی
ترلان فریاد کشید: نرگس می‌کشمت
دخترک بسرعت به داخل خانه پرید و در را قفل کرد، سپس گفت: هر وقت رام شدی، میتونی بیای تو، وگرنه باید توی حیاط زیر بارون بمونی
ترلان چند بار به در کوبید و گفت: این درو باز کن، حوصله‌ی زدنت رو ندارم اگرم بخوام
نرگس که خیالش راحت شد، با لبخندی کش‌دار در را باز کرد.
ترلان وارد شد، سپس به طرف آشپزخانه رفت و بلند گفت: میخوام چایی بریزم، توام میخوری؟
نرگس هم بلند جواب داد: آره بریز، دستت درد نکنه، جای فنجونا رو عوض کردم، گذاشتمشون توی کابینت بالای گاز
-باشه، فهمیدم
وقتی همه‌ی فنجانها را پر کرد، بطرف پذیرایی رفت و روبه‌روی حاج مهدی، روی مبل دو نفره‌ای نشست و زیرلب گفت: بابا
مهدی چشمش را از روی روزنامه‌ها برداشت و به الهه نگاه کرد.
الهه آرام گفت: کار پیدا کردم
مهدی پرسید: جاش خوبه؟ کجا هست؟
-محیطش اداریِ، همونطور که خودتون خواستید، فقط نقشه کشی ولی...ولی...
-ولی چی؟

Fatemeh Karimi ادامه مطلب ۳ ۵

قسمت چهاردهم

مدتی بعد هر دو در ماشین الیاس نشسته بودند، پسر نگاهی به چهره‌ی پکر ترلان انداخت و خندید، دختر اما اخم کرد و عصبی گفت: دهنتو ببند الیاس، اگه ترنم نبود...
الیاس حرفش را قطع کرد: میدونم میدونم، اگه ترنم خانوم نبود، من الان باید با آنبولانس این راه رو بر میگشتم
ترلان در دل لبخند زد: خوبه میدونی
چند لحظه در سکوت سپری شد تا اینکه الیاس پرسید: میدونی میخوام کجا ببرمت؟
-مهم نیست
اخم کمرنگی روی پیشانی الیاس ظاهر شد: ترلان انقدر لجبازی نکن، مگه بچه‌ای؟
-وقتی بدون میل خودم میاریم بیرون، توقع دیگه‌ای نداشته باش
-میشه یطوری رفتار نکنی که انگار از کنارهم بودن من و خودت بیزاری؟
-نمیتونم به چیزی که نیست تظاهر کنم
-پس دوست داری دستتو رو کنم
-منظور؟
الیاس موبایلش را از جیبش بیرون کشید و روی داشبورت پرت کرد، سپس با صدای کنترل شده‌ای گفت: بردارُ ببین
ترلان موبایل را برداشت و به صفحه نگاهی انداخت، پیامی از اهورا بود، نوشته بود: الیاس شنیدم با ترلان به هم زدی، پسر تو دیوونه شدی، دختره خواسته ناز کنه گفته دوستت نداره، توام سریع ولش کردی، چقدر تو احمقی آخه، ترلان دوستت داره، امروز خودش گفت منتظره برگردی، میخواد عشقتو بهش ثابت کنی
ترلان موبایل را به طرف الیاس پرت کرد:توام باور کردی؟
پسر همراه با لبخند گشاده‌ای لب باز کرد: فقط همینا نبوده، بعد از اینکه پیامش رو خوندم، باهاش تماش گرفتم، اونم عین حرفای تو رو بهم گفت
ترلان اخم کرد: من...من بهش گفتم دیگه دوستت ندارم
-آره، ولی بعدش حتی از شنیدن اینکه من عاشق یکنفر دیگه بشم رنگ از رخسارت پریده
-میخوای چی بگی؟
-من چیزی نمیگم، ولی میخوام تو بگی که هنوز احساست همونه، میخوام بهم بگی تمام حرفهایی که وقتی ازم جدا شدی بهم گفتی دروغه
-عمراً
-پس باور داری به حرفهام فقط نمیخوای اعتراف کنی ولی چرا؟
-بس کن الیاس، ما به درد هم نمیخوریم
-یعنی فقط بخاطر حرفهای اون روز مادرم به این نتیجه رسیدی؟
-بخاطر حرفهای اون روز مادرت و کلی چیز دیگه
-مثلاً چی؟
-مثلاً رفتارت، همین که همیشه بهم گیر میدی یا اینکه برای یه مهمونی رفتن باید کلی بهت التماس کنم
-ترلان یکم منو درک کن میدونی چقدر برات ارزش قائلم ولی عقایدم...
ترلان حرفش را قطع کرد: مشکل منم درست با همین اعتقاداته
-ولی ما میتونیم با هم بسازیم، این چیزی بود که خودت همیشه میگفتی
-نه نمیتونیم، اشتباه کردم چون من از اون دخترایی نیستم که به خاطره یه علاقه‌ی سطحی و زودگذر به خودم بگم عیب نداره بسوز و بساز
الیاس کمی مکث کرد سپس دهنش را باز کرد تا حرفی بزند اما نتوانست، بالاخره ماشین را گوشه‌ای نگه داشت و پیاده شد.

Fatemeh Karimi ادامه مطلب ۱ ۵
نام رمان فعلی: تسبیح عشق
شاید بتوانیم آن چهارساعت و سی‌وچهار دقیقه آمار مطالعه ایرانیان در ماه را در بخش "معرفی کتاب" تبدیل کنیم به چهارساعت و سی‌‎وپنج دقیقه...
تگ ها
موضوعات
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان