قسمت نوزدهم

ایمان با صدای آهسته‌ای گفت: ترلان، ترلانم، ترلان جان ترلان چشمانش را باز کرد و لبخند زد: صبح شده؟ -آره عزیزم، صبحانه برات درست کردم، بریم بخوریم -امروز باید برم عکاسی -عکاسی، برای چی؟ -از خواهرت بپرس، منو مجبور کرده با این هیکل بی‌ریخت برم عکس بگیرم، که بعداً نشون پسرمون بده ایمان اخم کرد: اوی، دیگه نبینم هیکل خانوم منو مسخره کنیا ترلان خندید: چشم ایمان چشمان ترلان را بوسید و گفت: چشمت بی‌بلا عزیزدلم -ایمان -جانم؟ -میشه یه خواهشی ازت بکنم؟ -اگه دوباره درمورد ملاقات‌های یواشکی نیست، آره ترلان خندید: نه، در اون مورد نیست -پس چی؟ -میشه من اسم پسرمونو انتخاب کنم -آره عزیزم، چرا نمیشه، یه جور گفتی خواهش، فکر کردم میخوای چی بگی دست ایمان را فشرد و گفت: ممنون،ممنون،ممنون،ممنون ایمان خندید: چند بار میگی؟ -هر چقدر بگم بازم کمه، ایمان خیلی ازت ممنونم، واقعاً آرامش الانم رو مدیون توام لبخندش پر رنگ‌تر شد: اگه اینطوره من باید بیشتر تشکر کنم -همین که کنارمی، خودش بهترین تشکره -ترلان؟ -جانم ایمان لبخند زد: بیشتر از حد تصور ترلان خندان گفت: بیشتر از حد تصور ایمان انگشش را روی نوک بینی ترلان زد و گفت: متقلد سپس صدای خنده‌های هر دو بالا رفت. وقتی ایمان، ترلان را روبه‌روی عکاسی پیاده کرد، گفت: کارت که تموم شد به من زنگ بزن ترلان هم سری تکان داد و بطرف عکاسی رفت، وارد شد، افراد زیادی آنجا نبودند، فقط یک دختر کوچولو و زنی میانسال که احتمالاً مادرش بود، همینطور یک خانم جوان. کنار دختر نشست و روبه مادرش گفت: شما بعد از این خانوم هستین؟ زن سری تکان داد و گفت: بله با مهربونی به دختر نگاه کرد، تقریباً چهارسالش بود، موهای پرکلاغی‌اش را با کش به حالت خرگوشی بسته بود و یک پیراهن به رنگ یاسی پوشیده بود که مثل فرشته‌ها نشانش میداد. دختر کوچولو گفت: شما بارداری؟ چند ماهتونه؟ بچت پسره یا دختر؟ ترلان با تعجب به دختره نگاه کرد. مادر رو به دختر گفت: زشته لیزا لیزا به ترلان نگاه کرد و گفت: ببخشید زن لبخند زد: نه عزیزم، عیبی نداره، آره من هفت ماهه باردارمم، بچم هم پسره لیزا با ذوق گفت:اسمش رو چی میخواین بذارین؟ لبخند ترلان عمیق‌تر شد و گفت: دانیال لیزا گفت: میشه اسمشو بذارین دنیل آخه هم با کلاس‌تره، هم به اسم لیزا نزدیکتر میشه گنگ به دختره نگاه کرد، در ذهن گفت: عجب بچه‌ای! مادر خجالت زده تظاهر به نشنیدن میکرد.  

Fatemeh Karimi ادامه مطلب ۱ ۴
نام رمان فعلی: تسبیح عشق
شاید بتوانیم آن چهارساعت و سی‌وچهار دقیقه آمار مطالعه ایرانیان در ماه را در بخش "معرفی کتاب" تبدیل کنیم به چهارساعت و سی‌‎وپنج دقیقه...
تگ ها
موضوعات
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان