قسمت دوازدهم
با صدای زنگ پیام چشم باز کرد و نگاهش به موبایل افتاد، بطرف میز تحریرش رفت و موبایلش را از روی آن برداشت، شمارهی فاتیما بود، پیام داده بود: یک ساعت دیگه پایین منتظرتم، میخوام برای بنیامین هدیه بخرم، توام باهام بیا، درضمن میدونم چیزی نخریدی، پس نمیتونی از زیرش شونه خالی کنی
آهی کشید و موبایل را روی میز رها کرد، تا وقتی که فاتیما بیاید وقت داشت تا استراحت کند، شتابان شد سمت تخت اما دیگر خوابش نبرد.
زیرلب گفت: فاتیما کارنامت خراب بشه الهی، آخه به من چه که پسر دایی تو تولدشه
یک مانتوی بلند آبی پوشید و یک روسری فیروزهای به سر کرد، چادرش را پوشید و پس از برداشتن کیفش به همراه مبلغی پول به آشپزخانه رفت.
لقمهای پنیر و کره درست کرده و مشغول خوردن بود که صدای ایمان را شنید: برای منم درست کن
-نمیخواد بخوری
-چرا؟
-چون پنیر خنگت میکنه، منم خنگتر از اینی که هستی رو نمیتونم تحمل کنم
-عیب نداره، تازه میشم مثل تو
الهه بیتوجه بحرف ایمان از روی صندلی بلند شد و لیوانی چای برای خودش ریخت، سپس از یخچال ظرف پنیر و از کابینت گردوها را بیرون کشید، تکهای نان برداشت و دوباره برگشت سرجایش. تمام وسایل را روبه روی ایمان گذاشت و گفت: نوکر بابات عمقزی
ایمان خندید: اسمت رو عوض کردی؟
الهه نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد.
-ایمان اصلاً حوصله ندارم، از دندهی چپ بیدار شدم
-نمیگفتی هم قشنگ معلوم بود، حالا شال و کلاه کردی کجا بری؟
-فاتیما داره میاد دنبالم، میخوام بریم کادوی تولد بگیریم برای بنیامین
-کادوی بچه که خرید رفتن نداره، یه تفنگ آبپاش از سر کوچه بگیرین بدین بهش دیگه
الهه با لبخند گفت: فکر خوبیه با اینکه بنیامین نوزده سالشه، و برای تفنگ بازیش یکم دیر شده
پسر شانهای بالا انداخت.
الهه نگاهی به کت و شلوار ایمان انداخت: تو کجا میری؟
-دنبال لباس عروسی
الهه با ذوق گفت: راست میگی، عزیزم، چقدر رمانتیک
-باشه، فقط اشک تمساح راه ننداز
الهه مشتی به شانهی ایمان زد و گفت: تمساح چیه؟ فقط داشتم ذوقزده میشدم بیاحساس
صدای زنگ موبایلش را که شنید، گفت: فکر کنم فاتیماست، من میرم، فعلاً
-پس زود برگرد
-باشه، توام حواست باشه زیاد ولخرجی نکنی
-برای عروسم ولخرجی نکنم، برای کی بکنم؟
الهه سری به معنای تأسف تکان داد و گفت: نصیحتم رو از این گوش گرفتی، از اون گوش بیرون کردی
ایمان که دوباره یاد آن روز افتاده بود، عصبی بسمت الهه قدم تند کرد، دختر اما تیز و تند موبایل را در کیفش انداخت و سریع از در خارج شد، وقتی چشمانش را چرخی داد، فاتیما را نیافت. خواست بازگردد که صدایی آشنا گفت:جایی میری؟
با تعجب برگشت، خودش بود.
-جواب نمیدی؟
الهه حرفی نزد، خواست زنگ را بزند که صدای ماشین ایمان را از حیاط شنید، برای اینکه برادرش، دانیال را نبیند، بسرعت رو به او برگشت و گفت: دنبالم بیا
یک قدم برداشت اما دانیال هنوز سر جایش ایستاده بود، بلند گفت: بیا میگم
-چرا؟ داداش عزیزت نمیدونه من برگشتم
-دانیال این تنها فرصتیه که بهت میدم، میرم پشت ساختمان، زیر پنجرهی اتاق خودم، کنار درخت وایمیسم، اگه اومدی که میتونی حرفت رو بزنی، اما اگه نیومدی، من میرم، تو میمونی و ایمان، اونم اونقدر از دستت عصبانی هست که بخواد یطوری بزنتت که دیگه این ورا پیدات نشه
حرفش که تمام شد بطرفی که گفته بود روانه شد، الهه نمیخواست ایمان، دانیال را ببیند نه اینکه دلش برای دانیال بسوزد، اتفاقاً بد نبود اگر او کتک میخورد ولی دوست نداشت ایمان با دانیال دعوا کند، آنهم در محله.
دانیال چند قدم با فاصله از او ایستاد و گفت: نمیشه یه جای دیگه
الهه با خشم گفت: نه نمیشه
دانیال سرش را تکان داد: میدونستم
-حرفت رو بزن، چی میخوای؟
-خودت میدونی
-توام میدونی درخواستت خیلی زیاده
-پاسخ هوشمندانهای بود ولی من جدی گفتم
-منم جدی جوابت رو دادم
-الهه گوش کن
-نه، تو گوش کن، ببین، من زندگی جدیدی رو شروع کردم، نمیخوام دیگه به گذشته برگردم، تو برای من تموم شدی و دیگه هیچوقت فرصت جبرانی نداری، من به هیچکس فرصت دوباره نمیدم، اینو خودتم خوب میدونی
-الهه خواهش میکنم، توی این شیش سال حتی یه لحظه هم نبوده که بهت فکر نکنم
-ولی بعد از اون روز من حتی یه لحظه هم بهت فکر نکردم
-میدونم که درست نمیگی، ما میتونیم دوباره باهم باشیم، تو هنوزم دوسم داری، مگه نه؟
-خوشبختانه نه، همون روز که رفتی برای من مردی
دانیال خواست حرفی بزند که دختر گفت: دیگه نمیخوام ببینمت، نه بهم زنگ میزنی، نه میای دم در خونه، فهمیدی؟
دانیال سری تکان داد: باشه، ولی من تسلیم نمیشم
الهه با حرص آهی کشید و از پسر دور شد، موبایلش زنگ خورد، شمارهی فاتیما بود، جواب داد: سلام، کجایی؟
-روبهروت
الهه نگاه از زمین گرفت و به دختر دوخت، سپس موبایل را قطع کرد و بطرفش رفت.
-الهه خوبی؟
-آره، فقط بریم
-من آژانس گرفتم، گفتم سر کوچتون منتظر بمونه
الهه زیر لب گفت: خوبه
دو دختر وارد پاساژ شدند، پس از مدتی گشت و گذار چشم الهه به یک فروشگاه اسباب بازی فروشی افتاد، یک لحظه بیاد حرف ایمان افتاد و آهسته گت: همچین فکر بدیم نیست
فاتیما رد نگاه الهه را دنبال کرد سپس با جیغ گفت: شوخیت گرفته
الهه خندید: فقط دارم به یه پیشنهاد فکر میکنم
فاتیما که گیج شده بود دنبال الهه راه افتاد، وقتی وارد فروشگاه شدند، فاتیما به عروسکهای گوناگون خیره میشد و تمام مدت میگفت: آخه، چه خوشگله، نازی
الهه هم اطراف اسباب بازیهای پسرانه چرخ میزد و دنبال اسباب بازی مورد نظرش میگشت.
صدای نازکی گفت: خانومها، میتونم کمکتون کنم؟
الهه گفت: من یه تفنگ اسباب بازی میخوام، از اینا که جرقه داره و صدای شلیک میده
خانم دیگری گفت: عزیزم، بیخطر باشه؟
الهه و فاتیما نگاهی به هم انداختند و هر دو خندید سپس الهه گفت: بیخطر باشه بهتره
سپس آرام زمزمه کرد: میترسم وقتی کادوش رو دید بطرفم شلیک کنه
فاتیما که شنیده بود خندید: واقعاً میخوای تفنگ کادو بدی؟
الهه سرش را تکان داد: آره، مگه چه عیبی داره؟
-هیچی، فقط محض اطلاع، بنیامین نوزده سالشه
-میدونم، ولی از چیزای بامزه هیچانزده میشه، مطمئن باشه هدیه رو بگیره، اول کلی میخنده، بعدشم تشکر میکنه
فاتیما آهی کشید: آره، میدونم
الهه نگاهی به فاتما انداخت، دختر در هپروت سیر میکرد، به شانهاش زد و گفت: کجایی؟
-همینجا
سپس رو به خانم فروشنده گفت: ببخشید من این عروسکه رو میخواستم
به عروسکی اشاره کرد که پوست سفیدی داشت و چشمهای فیروزهای درشت، لبهای کوچک صورتی با گونههای سرخ، الهه
-فاتیما، بنیامین پسره
دختر لبخند زد: اینو برای خودم میخرم
-فکر کنم توام هفده سالته
-میدونم، مگه چیه؟ منم عروسک میخوام
خانمی که صدایشان را میشنید، گفت: ایشون که سنی ندارن، همین خواهر من، با اینکه خرس گنده شده بیستا عروسک به در و دیوار اتاقش آویزون کرده
دختر فروشنده اعتراض کرد: اِ، چرا دروغ میگی؟
-میبینید، حتی حاضر نیست اعتراف بکنه
جملهاش که تمام شد بطرف فاتیما آمد و گفت: عزیزم، بیا بریم اون عروسکهایی که اون طرفه رو هم ببینین، شاید پسندیدی
به دنبال این حرف فاتیما را بطرف دیگر فروشگاه برد.
الهه خندید: فیلش یاد هندستون افتاده، میخواد بچگی کنه
دختر فروشنده همراه با لبخندی گفت: از نظر شما اشکالی داره؟
-نه، ولی یکم دیره
دختر فروشنده نمیخواست از همصحبتی با الهه فارغ شود، گفت: شما تفنگ رو برای برادرتون میخواین؟
الهه از تصور ایمان و تفنگ بازی خندهاش گرفت: نه، برادر من داره عروسی میکنه
پس از مبارک گویی، از الهه سوال شد: پس حاملهاید؟
دختر متعجب شد: نه، فقط برای یکی از دوستام میخوام
دختر فروشنده تفنگ را داخل کارتنش گذاشت و روبه الهه گرفت.
بعد از اینکه الهه هدیهی بنیامین را گرفت و در مورد قیمت پرسید، صدایی با لحنی صمیمی گفت: ترلان