قسمت چهاردهم
مدتی بعد هر دو در ماشین الیاس نشسته بودند، پسر نگاهی به چهرهی پکر ترلان انداخت و خندید، دختر اما اخم کرد و عصبی گفت: دهنتو ببند الیاس، اگه ترنم نبود...
الیاس حرفش را قطع کرد: میدونم میدونم، اگه ترنم خانوم نبود، من الان باید با آنبولانس این راه رو بر میگشتم
ترلان در دل لبخند زد: خوبه میدونی
چند لحظه در سکوت سپری شد تا اینکه الیاس پرسید: میدونی میخوام کجا ببرمت؟
-مهم نیست
اخم کمرنگی روی پیشانی الیاس ظاهر شد: ترلان انقدر لجبازی نکن، مگه بچهای؟
-وقتی بدون میل خودم میاریم بیرون، توقع دیگهای نداشته باش
-میشه یطوری رفتار نکنی که انگار از کنارهم بودن من و خودت بیزاری؟
-نمیتونم به چیزی که نیست تظاهر کنم
-پس دوست داری دستتو رو کنم
-منظور؟
الیاس موبایلش را از جیبش بیرون کشید و روی داشبورت پرت کرد، سپس با صدای کنترل شدهای گفت: بردارُ ببین
ترلان موبایل را برداشت و به صفحه نگاهی انداخت، پیامی از اهورا بود، نوشته بود: الیاس شنیدم با ترلان به هم زدی، پسر تو دیوونه شدی، دختره خواسته ناز کنه گفته دوستت نداره، توام سریع ولش کردی، چقدر تو احمقی آخه، ترلان دوستت داره، امروز خودش گفت منتظره برگردی، میخواد عشقتو بهش ثابت کنی
ترلان موبایل را به طرف الیاس پرت کرد:توام باور کردی؟
پسر همراه با لبخند گشادهای لب باز کرد: فقط همینا نبوده، بعد از اینکه پیامش رو خوندم، باهاش تماش گرفتم، اونم عین حرفای تو رو بهم گفت
ترلان اخم کرد: من...من بهش گفتم دیگه دوستت ندارم
-آره، ولی بعدش حتی از شنیدن اینکه من عاشق یکنفر دیگه بشم رنگ از رخسارت پریده
-میخوای چی بگی؟
-من چیزی نمیگم، ولی میخوام تو بگی که هنوز احساست همونه، میخوام بهم بگی تمام حرفهایی که وقتی ازم جدا شدی بهم گفتی دروغه
-عمراً
-پس باور داری به حرفهام فقط نمیخوای اعتراف کنی ولی چرا؟
-بس کن الیاس، ما به درد هم نمیخوریم
-یعنی فقط بخاطر حرفهای اون روز مادرم به این نتیجه رسیدی؟
-بخاطر حرفهای اون روز مادرت و کلی چیز دیگه
-مثلاً چی؟
-مثلاً رفتارت، همین که همیشه بهم گیر میدی یا اینکه برای یه مهمونی رفتن باید کلی بهت التماس کنم
-ترلان یکم منو درک کن میدونی چقدر برات ارزش قائلم ولی عقایدم...
ترلان حرفش را قطع کرد: مشکل منم درست با همین اعتقاداته
-ولی ما میتونیم با هم بسازیم، این چیزی بود که خودت همیشه میگفتی
-نه نمیتونیم، اشتباه کردم چون من از اون دخترایی نیستم که به خاطره یه علاقهی سطحی و زودگذر به خودم بگم عیب نداره بسوز و بساز
الیاس کمی مکث کرد سپس دهنش را باز کرد تا حرفی بزند اما نتوانست، بالاخره ماشین را گوشهای نگه داشت و پیاده شد.
ترلان صورتش رو با دستاش پوشاند و آه کشید، او مجبور بود باید الیاس را ترک میکرد، حداقل تا زمانی که اطمینان کامل یابد، حداقل تا دو ماه بعد
الیاس با ذهنی آشفته برگشت و دور زد، چند دقیقه بعد هر دو روبهروی پاساژ بودند
ترلان دستگیره را فشرد، خواست پیاده شود که الیاس آروم گفت: ترلان
ترلان برگشت و به نیمرخ الیاس نگاه کرد.
-از این به بعد دیگه هیچوقت، هیچوقت، حتی اسمتم نمییارم
ترلان آروم گفت: الیاس من فقط
الیاس حرفش را قطع کرد: نمیتونم تمام عشقم رو به پای دختری بریزم که علاقش بهم سطحی و زود گذره، اگه زودتر بهم گفته بودی، زودتر میرفتم تا از دستم راحت بشی
ترلان سری تکان داد و برای جلوگیری از ریزش اشکهایش لبهایش را به هم فشرد، سپس فقط به گفتن همین جمله بسنده کرد: خداحافظ
قبل از اینکه دختر پیاده شود، الیاس با لحن سردی گفت: میشه برای آخرین بار یه خواهشی بکنم؟
دخترک که به پاساژ خیره شده بود، قطره اشکی از گوشه چشمش چکید، برای اینکه صدایش نلرزد، سری تکان داد
الیاس با همان لحن منجمد پیشنهاد کرد: به خانوادت بگو ما جدا شدیم، نمیخوام برای مهمونیای که به زودی برگذار میشه ببینمت
-نگران نباش، دیگه هیچوقت منو نمیبینی
به دنبال این حرف به سرعت به طرف پاساژ رفت.
پسر که بر روی صندلیش خشک شده بود با چشم رفتن ترلان را تماشا کرد، فقط امروز به خوبی درک میکرد که در یه لحظه چگونه همه چیز از دست میرود. الیاس فقط عشقش را نباخته بود، او خودش را باخته بود.
آهی کشید و از ماشین پیاده شد، مشغول پیاده روی شد، نمیدانست مقصدش کجاست، اما میدانست با این حال نمیتواند رانندگی کند، پس ترجیح داد جون کسی را به خطر نیاندازد و مسیر درختان تنومند کنار خیابان را در پیش گرفت.
به آسمان که در هجوم ابرهای بارانآور بود خیره شد، نم را روی صورتش حس کرد، اما این نم، نم باران نبود بلکه نم اشک بود.
برای رفتن ترلان اشک نمیریخت، به حال خود اشک میریخت، به حال کسی که چهار سال عشق خود را به پای آدمی ریخته که در چشمانش خیره میشود و میگوید علاقه اش سطحی و زودگذر است.
اینکه چهار سال از عمر خود برای هیچ گذاشته باشد درحالیکه هرلحظهاش را امید دارد که این رابطه بهترین نتیجه را داشتهباشد، او را عذاب میداد، دیگر مغزش فرمان نمیداد، نمیدانست باید چه کند.
باید حرفهای اهورا را باور میکرد یا حرفهای ترلان را؟
آیا دانیال درست میگفت یا اینکه فقط میخواست از مهلکه بگریزد؟
و تنها سوالی که خیلی ذهنش را آشفته کرده بود این بود:
آیا میتوانست ترلان را فراموش کند؟
آهی کشید و حسرت روزهایی را خورد که فکر میکرد جدایی تنها در کابوسهاست.
ترلان اشکهایش را پاک کرد و وارد فروشگاه شد، ترنم روی صندلی آبی رنگ انتهای فروشگاه نشسته بود و به معنای واقعی کلمه در حال پشه پراندن بود.
ترنم نگاهی به ترلان انداخت و همراه با لبخندی گفت: کجا رفتین؟
-رفتیم پارک قدم زدیم
-وای چقدر عاشقانه، لابد همه بهتون نگاه میکردن، نه؟
ترلان بیتفاوت گفت: چرا باید نگاه کنن؟
-آخه خیلی به هم میاین
ترلان که به تازگی آرام شد بود با این حرف انگار تمام دنیا روی سرش آوار شد، بغضش گرفت و بیآنکه آن را قورت دهد، گفت: ترنم، ما از هم جدا شدیم
-چی؟
-لطفاً دیگه پی این قضیه رو نگیر، درضمن به نامزدت هم بگو دیگه هیچوقت توی کارای ما دخالت نکنه
ترنم بیوقته سوال میکرد: منظورت چیه؟ یعنی چی که جدا شدیم؟ به اهورا چه ربطی داره؟
دختر آه کشید و در حال خروج از فروشگاه فقط گفت: من خستهام، میرم خونهی نرگس، احتمالاً دیر بیام
ترلان بدون توجه به صدا کردنهای خواهرش از فروشگاه، سپس از پاساژ خارج شد، ماشین الیاس را جلوی پاساژ دید، وقتی فهمید کسی داخلش نیست، نگاهش را از آن گرفت.
چند دقیقه بعد آژانس او را جلوی در خانهی نرگس پیاده کرده بود.
+ببخشید بابت تأخیر یکهفتهای🌸