قسمت پانزدهم
ترلان محکم دستش را به زنگ فشرد، چند ثانیهی بعد در باز و چهرهی رنگ پریده نرگس پشت در ظاهر شد.
نرگس که از دیدن ترلان تعجب کرده بود، آرام گفت: بیا تو
ترلان سری تکان داد و وارد شد، وقتی هردو روی تخت زیر شیروانیِ کنار حیاط نشستند، ترلان پرسید: چرا تو درو باز کردی مگه آیفون خرابه؟
-آخه تو با اون وضع زنگ زدنت انقدر هولم کردی که اصلاً یادم رفت یه چیزی به اسم آیفون هم وجود داره فقط تندی دویدم که یکوقت تو هلاک نشی
لبخند تلخی لبهای دختر را پوشاند: من دیگه هلاک شدم
نرگس اخم کرد: دوباره چته؟ بازم الیاس به لباس پوشیدنت ایراد گرفته؟
-نه، ولی کاش به لباس پوشیدنم ایراد می گرفت
-نکنه گفته دیگه حق نداری بری مهمونی؟
-کاش فقط همین بود
-ترلان بگو چی شده دیگه دارم میریم از فضولی
-گفت تمومه، از من دست کشید
دختر تا بیایید کلمات را تحلیل کند کمی شوکه مینمود اما خندید و گفت: شوخی خوبی بود، خب، حالا چی شده؟
ترلان با صدای بلندی گفت: نرگس، کاملاً جدی گفتم
-برو سر یکی دیگه شیره بمال که ندونه الیاس چقدر خاطرت رو میخواد
-نرگس به حال الان من میاد که با تو شوخی داشته باشم
نرگس به چهرهی دخترک نگاهی انداخت و گفت: نه، ولی آخه، چطوری این اتفاق افتاد؟
ترلان تمام اتفاقات اخیر را برای نرگس تعریف کرد سپس گفت: الان حتی نمیتونی تصور کنی که چقدر داغونم، انگار یه آجر داغ انداختن روم، باورت میشه طوری نگاهم کرد که انگار توی یک لحظه همه چیمون رو فراموش کرد؟
پس از چند لحظه سکوت نرگس گفت: حالا میخوای چیکار کنی؟ دوماه منتظر میمونی تا تسا بیاد، بعد وقتی رفت، دوباره با هم آشتی میکنید
ترلان اخم کرد: اگه بخواد دوباره ببینتم
-و اگه تسا بره
دخترک با دلهره به دوستش خیره شد: یعنی ممکنه نره
نرگس شانهای بالا انداخت و گفت: نمیخوام ته دلت رو خالی کنم، ولی مگه عقلش کمه که بره، پسر به این خوش اخلاقی، به این خوشتیپی، به این پولداری، مطمئنن تلاش میکنه خودش رو غالب کنه، ببین کی گفتم
-ولی الیاس نمیذاره، من میدونم، اون هنوزم دوستم داره
-شاید، ولی از کجا معلوم عاشق این دختره نشه، مگه نمیگی مادرش خارجیه، خب احتمالاً باید زیبا باشه، آخه مگه الیاس دیوونهست که
-میشه خفه بشی
-حقیقته دیگه، خودت رو آماده کن بری توی عروسیشون قند بسایی
ترلان فریاد کشید: نرگس میکشمت
دخترک بسرعت به داخل خانه پرید و در را قفل کرد، سپس گفت: هر وقت رام شدی، میتونی بیای تو، وگرنه باید توی حیاط زیر بارون بمونی
ترلان چند بار به در کوبید و گفت: این درو باز کن، حوصلهی زدنت رو ندارم اگرم بخوام
نرگس که خیالش راحت شد، با لبخندی کشدار در را باز کرد.
ترلان وارد شد، سپس به طرف آشپزخانه رفت و بلند گفت: میخوام چایی بریزم، توام میخوری؟
نرگس هم بلند جواب داد: آره بریز، دستت درد نکنه، جای فنجونا رو عوض کردم، گذاشتمشون توی کابینت بالای گاز
-باشه، فهمیدم
وقتی همهی فنجانها را پر کرد، بطرف پذیرایی رفت و روبهروی حاج مهدی، روی مبل دو نفرهای نشست و زیرلب گفت: بابا
مهدی چشمش را از روی روزنامهها برداشت و به الهه نگاه کرد.
الهه آرام گفت: کار پیدا کردم
مهدی پرسید: جاش خوبه؟ کجا هست؟
-محیطش اداریِ، همونطور که خودتون خواستید، فقط نقشه کشی ولی...ولی...
-ولی چی؟
-چند تا از همکارام آقا هستند
-مگه من نگفتم...
-بابا، من میدونم شما چی گفتین، ولی من نمیتونم شغلی پیدا کنم که همهی شرایطی که شما میخوایید داشته باشه
مهدی اخم کرد: خب پس بیخیال کار شو
الهه اعتراض کرد: ولی بابا، من دوست دارم برای خودم درآمد داشته باشم
-منم دوست ندارم دخترم توی محیط مردونه کار کنه
ایمان که به تازگی رسیده بود حرف پدرش را قطع کرد: بابا، خب یکم هم به الهه حق بدین، اون شغلی که شما دنبالشین نمیشه پیدا کرد، اونم با وجود اینهمه کمبود حرفه
مهدی زیرلب غر زد: خب من که گفتم، نره سرکار، مگه مجبوره؟
-آره بابا، مجبورم، من دوست ندارم با بیست و چهار سال سن پول تو جیبیم رو از شما بگیرم، من میخوام مستقل بشم
مهدی عصبی خندید و گفت: سرت سلامت حاج مهدی، دخترت میخواد مستقل بشه
-بابا منظورم این نیست که میخوام خونمو جدا کنم، فقط میخوام دستم توی جیب خودم باشه
-مگه من بهت کم پول میدم
-نه، شما زیادی هم به من پول میدین، ولی من میخوام روی پای خودم وایسم
مهدی با مکث گفت: اونوقت برای اینکه روی پای خودت وایسی، باید بری با یه عده مرد یه جا کاری کنی
-بابا، الهه فقط میخواد کار کنه، مگه شما بهش اعتماد ندارین که این حرفمو میزنید
-من به دخترم اعتماد دارم، به اونا که ندارم
ایمان دوباره مداخله کرد: ولی آخه شما که نمیدونید اونا چجور آدماییان؟
-برای همینم میگم نمیخوام دخترم با آدمایی که نمیشناسم کار کنه
-پس چرا قضاوت میکنید بابا؟ شاید همکاراش آدمهای خوبی باشن
-و شاید نباشن
-برای اینکه بفهمیم یه راهی وجود داره
الهام که با یک جعبه گز از آشپزخانه میآمد، گفت:حاجی، بنظرم بهتره خودت یا ایمان برید شرکتی که الهه میخواند توش کار کنه، یه پرس و جویی کنید، یکم با آدماش آشنا بشین، اگه آدمای درستی بودن و شما از هر لحاظ موافق بودین، اجازه بدین الهه بره، چطوره؟
-خانوم چه حرفا میزنی، آدما رو توی بیست سال هم نمیشه شناخت، بعد شما توقع داری همه همکارای مردش رو توی یه دیدار بشناسم
الهه پوفی کشید و گفت: بابا، من چیکار کنم که شما راضی بشین؟
-دختر، من برای خودت میگم، تو مجردی، درست نیست توی یه محیط مردونه کار کنی
-آهان، پس تمام حرف شما اینه، چون من مجردم نمیتونم کار کنم، مثلاً اگه به اون پسر دوستتون، آقای مهدوی جواب مثبت داده بودم، شما اجازه میدادین برم سرکار، یعنی همهی دلیلهاتون، اینکه محیطش مردونست و فلان و بهمان بهانهست، شما مشکلتون اینه که من چرا هنوز مجردم، نه؟
مهدی ایستاد: لعنت بر شیطون، ادب داشته باش دختر
الهه هم ایستاد و همانطور که به طرف اتاقش میرفت باطعنه گفت: ببخشید حاج مهدی، معذرت میخوام
وقتی وارد اتاقش شد، روبهروی آینه قرار گرفت و به خودش نگاه کرد، تمام صورتش از عصبانیت سرخ شده بود، پدرش همیشه به همه دستور میدهد، همیشه فکر میکند فقط خودش حرف حق را میزند و هیچوقت اجازه نمیدهد کسی بر خلاف میلش عمل کند.
الهه از این اخلاق مرد سالارش متنفر است و به این دلیل با او بحث میکند، اما همیشه حرف، حرف پدرش است، چون الهه به خودش اجازه نمیدهد به پدرش بیاحترامی کند و هر وقت بحث بالا میگیرد، میآید در اتاقش و با خودش فکر میکند این تنها راه است.