قسمت سیزدهم
ترلان بطرف صدا برگشت، پسری را دید که چهرهی آشنایی داشت، کمی به مغزش فشار آورد، وقتی یادش آمد، خندان گفت: دانیال
دانیال بطرف ترلان آمد، دستش را گرفت و از فروشگاه خارج شدند، ترلان که شوکه شدهبود وقتی دید دیگر داخل فروشگاه نیست، جیغ زد: منو کجا میبری یارو؟
-میخوام کمکم کنی، میتونی؟
-نخیرم، ولم کن
دانیال دست ترلان را رها کرد: ولی تو به من مدیونی، یادت نمیاد
-چیه، نکنه عروسک مجانی میخوای؟
دانیال اخم کرد.
-خب، وقتی اینجوری آدمو میکشی بیرون، چی میتونم بگم؟
-فقط ازت یه خواهش دارم
-اگه منطقی بود قبوله
-میخوام جلوی اون دختره تظاهر کنی ما دوستیم
ترلان تقریباً فریاد کشید: چی؟
وقتی با چهرهی متعجب دانیال روبهرو شد بطرف اسباب بازی فروشی برگشت: دیوونه
پسر دوبار دستش را کشید: تو قبول کردی
-من گفتم اگه منطقی بود
-اینکه جلوی اون پسره بگم تو عشقمی هم منطقی نبود، ولی من انجامش دادم و تو الان به من مدیونی، پس باید اینکارو بکنی
ترلان با غیض نگاهش کرد اما قبل از اینکه حرفی بزند، فاتیما و الهه از فروشگاه خارج شدند، الهه به آن دو نگاهی انداخت و فاتیما را خطاب قرار داد: من میرم اونور، توام زود بیا
چند قدم از آن سه نفر فاصله گرفت و نگاهش را به دخترخالهاش دوخت.
فاتیما روبه روی دو نفر ایستاد: سلام دانیال، خوبی؟
-ممنون
فاتیما نگاهی به ترلان انداخت تا اینکه دانیال دستش را روی شانهی ترلان گذاشت: فاتیما جان، ترلان، یار و همدم من، ایشون هم فاتیما هستن از آشنایان
فاتیما با لبخندی گفت: خیلی خوشوقتم
ترلان هم لبخند زد: منم همینطور، دانیال من نمیدونستم که این خانمها از آشناهای تو هستن، وگرنه مهمون من بودن
-نه جانم، این چه حرفیه، اگه بخواین از هر کسی که از آشناهای دوستتونه پول نگیرید که ورشکسته میشین
دختر با همان لبخند ادامه داد: نه عزیزم، من همیشه میگم همه یک طرف، دانیالم یک طرف
فاتیما لبخندش را جمع کرد: خب دیگه، من باید برم
سپس به ترلان دست داد: از دیدنتون خوشحال شدم
-منم همینطور گلم
-دانیال، به داداشم میگی یه زنگ بزنه؟ از دیروز خبری ازش نداریم، مامان داره نگران میشه
-حتماً
فاتیما خداحافظی کرد و بطرف الهه رفت، سپس هر دو از دید خارج شدند.
-ولم کن دیگه، رفت
دانیال دستش را از روی شانهی ترلان برداشت: خب توام، حالا انگار ملکه الیزابته
-از اون دختره که خوشگلترم
-خواب پنبه دانه