قسمت اول

دورنما:
عطر یاس کنار سجاده در فضا پیچیده بود،
تسبیح سبز رنگ بلندی در دست داشت که نگین های ریزی در مهرهای خود جای داده بودند
وقتیکه مهره‌ها را یکی پس از دیگری رها میکرد، دلش میخواست مثل همیشه کنار او باشد، پشت سرش بایستد و نماز را به جا آورد،
اما حیف که این آروز محال بود،
حداقل تا زمانی که اطمینان یابد راه درستی را در پیش گرفته،
کمی تردید داشت،
آیا میتوانست دوباره ادامه دهد؟
یا بهتر بگویم:
آیا میتوانست گذشته را فراموش کند و از نو شروع کند؟
شاید بله و شاید نه،
فقط میداند که عشق را باید ستایش کرد همیشه و همه جا و در هر شرایطی،
پس سجده شکر به جا می‌آورد و زمزمه میکند:معشوق بی‌همتای شبهای تنهایی‌ام تو را شکر میکنم که عشق را یافتم، نمیدانم چه کنم، مثل همیشه دستم را بگیر.
و انت ارحم الرحمین:«و تو مهربانترین مهربانانی» (اعراف-۱۵۱)


خسته از جریانات اخیر به طرف اتاقش میرود، روی تخت دراز میکشد و در دل میگوید: تو فقط خیلی منطقی درخواستت رو گفتی، اگه اجازه نده هم تو باز تلاش خودت رو کردی، انقدر ترسو نباش یا میگه آره یا دوبار میگه نه، اینکه دیگه دلهره نداره، ولی اگه اجازه نده چی؟... ای خدا من مدرک گرفتم که کار کنم نمیخوام بذارم روی طاقچه که خاک بخوره، مگه دارم گناه میکنم که راضی نمیشه.
هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که حاج‌مهدی بلند، طوری که صدا به اتاق هم برسد، میگوید: گفتم که نه، اگه صد بار دیگه هم بگین جواب من عوض نمیشه، از اول هم گفتم اگه میخواد کار کنه باید توی محیط زنونه باشه.
با حرص می‌غرد:یکی نیست بگه آخه پدر من، من که با مدرک مهندسی نمیتونم برم آرایشگاه کار کنم که میگی محیطش باید زنونه باشه.
کم‌کم صدای بحثهای پدر مادرش قطع میشود انگار که به نتیجه نرسیده‌اند و مثل همیشه سکوت را ترجیح داده‌اند.
روتختی را با دستانش می‌فشارد و زیرلب میگوید: بازم حرف خودش رو به کرسی نشوند.
با افکاری آشفته چشمانش را می‌بنند و سعی میکند بخوابد تا صداهای ذهنش را هم بخواباند.

 

ساعتی از نیمه شب با احساس تشنگی بیدار میشود، نورهای چراغان داخل خیابان اتاقش را از تاریکی نجات داده بودند، از تختش بیرون می‌آید و قدم برمیدارد به طرف پنچره، آهسته پرده را کنار میزد و در حیاط، ایمان را در حال سیگار کشیدن می‌بیند.
از اتاقش خارج میشود و پله‌ها را پشت سر هم طی میکند، به آشپزخانه که میرسد تصمیم میگیرد ابتدا سری به ایمان بزند و پس از آن بیایید که آب بخورد. راه حیاط را درپیش میگیرد.
ایمان به دیوار آجری‌نمای حیاط دلبازشان تکیه داده و سیگار دوم را روشن میکند، به دود سیگار حساسیتی ندارد اما برای اینکه او را متوجه خود کند سرفه‌ای میکند.
ایمان برمیگردد، وقتی الهه را می‌بیند با لبخند میگوید:اگه انتظار داری با یه سرفه سیگارم رو خاموش کنم باید ناامیدت کنم چون نمیتونم، انقدر داغونم که بهش احتیاج دارم
-چرا؟ بازم مربوط میشه به ضحا
سکوتش خود حاکی جواب است.
-دوباره چی شده؟
-میگه دیگه نمی‌تونیم ادامه بدیم میگه بهتره تمومش کنیم
-لابد باباش
سر تکان میدهد: گفته باید تا دو ماه دیگه عروسی بگیرم
-و اگه نگیری؟
-ضحا میشه مالِ پسر همکارش
-یعنی چی؟ شماها نامزدین
-میدونی وقتی این حرفو زدم چی گفت؟... بهم گفت مدت صیغتون تا ماه بعد تمومه، این یعنی چی آخه؟ تو بگو این حرفش چه معنی‌ای میده؟
-باشه، داد نزن، نگران هم نباش، همه چی درست میشه
-هیچی درست نمیشه، میگم تو چشمام نگاه کرد گفت اگه تا دو ماه دیگه عروسی نگیرم دخترشو شوهر میده
-حالا یه حرفی زده، تو چرا باور میکنی؟
-چرا باور نکنم؟ پسره رو چند بار دیدم، ضحا میگه یه مدت بد سیریشش شده بود چندبار هم اومدن خواستگاری ضحا ردش کرده
-خب؟
-دیگه خب نداره، خودت که خوب میدونی، اگه ضحا با یکی دیگه ازدواج کنه من...
-ایمان، تو چرا یکم فکر نمیکنی، آقا حمید گفته اگه تا دوماه دیگه عروسی نگیری دخترشو شوهر میده بعدشم
-آهان خوب شد گفتی، آخه نابغه من تا دوماه دیگه پول عروسی رو از کجا جور کنم
-حرفم رو قطع نکن، من میگم خواسته بترسونت وگرنه داماد بهتر از تو، از کجا میتونه پیدا کنه، تو هم که عاشقی عقل و هوش درست و حسابی نداری یکم به عقلت فشار بیاری متوجه میشی اگه آقا حمید میخواست دخترشو به پسر همکارش بده حتماً تا به حال ضحا با اون پسر ازدواج کرده بود
-خب خود ضحا نخواسته
-ضحا نخواسته چیه دیگه ایمان؟ آقا حمید اصلاً به تصمیمات ضحا بها میده، مطمئن باش خودش نخواسته وگرنه اگه میخواست ضحا رو با زور می‌نشوند سر سفره عقد
ایمان با کمی تأمل گفت:بد هم نمیگیا، اما پس ضحا چرا گفت...
-احتمالاً آقا حمید ترسوندتش، بهش گفته اگه نجنبی شوهرت رو از دست دادی
-تو مطمئنی؟
-شک ندارم اما برای اینکه تو هم مطمئن بشی فردا یه زنگ به ضحا میزنم از زیر زبونش میکشم
-چرا فردا؟ همین الان زنگ بزن
-الان نصفه شبه حتماً ضحا خوابه
-نه بیداره، تو زنگ بزن
با چشم غره خیره شد به ایمان.
-میدونم که بیداره
میدانست وقتی ایمان به چیزی بند کند، کوتاه نمی‌آید، برای همین هم موبایلش را از جیبش بیرون کشید و نام ضحا را در میان لیست مخاطبانش لمس کرد. پس از کمی انتظار صدای گرفته‌ی ضحا در حیاط پیچید:سلام
-سلام و کیشمیش
-چه خواهر شوهری، خدا نصیب گرگ بیابون نکنه
-این حرفا چیه به ایمان گفتی باز، بنده خدا شده مثل مرغ سرکنده
-حالش خوبه؟
-تازه میپرسی حالش خوبه، آره، به لطف تو عالیه
-مجبور بودم الی، یکم هم منو درک کن
-تو بگو دلیلت چیه تا درکت کنم
-بگم که سریع بری بذاری کف دست دادشت
در دلش گفت:کجای کاری که همین الانش هم داره میشنوه
-تو که آخر خودت بهش میگی، بعدش هم به من نگی به کی میخوای بگی؟
-باشه میگم
-خب؟
-بابا مجبورم کرد، بهم میگه خیلی ماستی، میگه اگه هر کس دیگه‌ای جای تو بود بعد از دوسال داشت توی خونش زندگیش رو میکرد، بعدشم حرفایی زد که مصمم کرد
-چه حرفایی؟
-گفت ایمان قبلاً رفته خواستگاری، حتی جواب مثبت هم شنیده
برادر و خواهر متعجب به هم نگریستند:خواستگاری، داداش من
-آره، بابا بهم گفت یه بار رفته بودین خواستگاری سمانه اونم از خدا خواسته جواب مثبت داده ولی چون ایمان نخواسته ازدواج نکردن، درست نمیگم؟
هر دو با صدایی آهسته خندیدند.
پس از چند لحظه الهه گفت:نه عزیزم، ما فقط بحثش رو پیش کشیدیم، اون موقع ایمان تو رو دیده بوده و یه دل نه صد دل عاشق شده بود برای همین ما هم بیخیال شدیم حالا نمیدونم بابای شما چطوری این مسئله رو فهمیده و به نفع خودش استفاده کرده
ضحا که خیالش آسوده شده بود نفس عمیقی کشید:پس قضیه از این قرار بوده
-بله، حالا یعنی واقعاً این موضوع انقدر مهمه؟
-معلومه که خیلی مهمه، تو عاشق نشدی بفهمی چی میگم
-پس زن داداش حسود خودم تا الان دو سه باری سکته رو رد کرده
به دنبال این حرف هر سه خندیدند، یکدفعه ضحا گفت:ببینم صدای خنده‌های ایمان نبود؟
-نه عزیزم، ایمان که الان دیویستا پادشاه رو هم خواب دیده، دیگه شبت بخیر، برو بخواب، فکر عروسی رو هم نکن، ان‌شأالله همه چیز درست میشه، خدا بزرگه
پس از اینکه تماس را قطع کرد روبه ایمان گفت:دیدی گفتم، حالا مطمئن شدی؟
-الی به خدا تکی عاشقتم
-ای بابا توام از ضحا یاد گرفتیا، یعنی چی اسم منو میشکنید الان خوبه من بهت بگم ایمی یا به ضحا بگم ضُحی
ایمان خنده کنان گفت:آخه اسم تو شکستشم قشنگه
-باشه، گول خوردم
دوباره خندید، لپ الهه را کشید و گفت:خیلی خوشحالم که تو رو دارم دردونه
الهه از شانه‌های برادرش آویزان شد: میدونم، ببین خدا چقدر دوستت داشته که فرشته‌ای مثل منو بهت داده
ایمان دستهای الهه را کنار زد و گفت:الان که اینطوری به من چسبیدی به کوآلا شبیه‌تری تا فرشته
با مشت به بازوی ایمان کوبید و خنده‌های هر دو در حیاط پیچید.
-راستی داداش، تو از کجا فهمیدی ضحا خواب نیست؟
لبخند پررنگی لبهای ایمان را پوشاند:گفته بود اگه روزی برسه که ناراحتت کنم، اون روز شب میشه، ولی حتی یه لحظه هم خواب به چشم من نمیاد تا وقتی که تو دیگه ناراحت نباشی
-چه چیزا
خندید:به قول ضحا، عاشق نیستی که
-شده طوطی، فقط منتظره ببینه ضحا چی میگه، خدا به دور
هر دو با خنده به خانه رفتند. ایمان بدون معطلی به اتاقش رفت بی‌شک قصد داشت با ضحا تماس بگیرد، الهه هم پس از سیراب کردن خودش، وضو گرفت و پس ازخواندن نماز، به سوی رختخواب شتافت و پس از چند دقیقه تفکر در مورد احوالات امروزش به خواب رفت.
خمیازه کشان دل از رختخواب گرم و نرمش کند و پس از اینکه آبی به صورتش زد به اتاقش برگشت و از داخل کمدش، مانتوی سرمه‌ای رنگش را بیرون کشید، مانتو بلند و از جنس نخ بود و طرحی نداشت اما به قد بلند و هیکل لاغر الهه خیلی می‌آمد، همانطور که دکمه‌های مانتویش را یکی پس از دیگری میبست نگاهی به چهره خواب‌آلود خود در آینه انداخت، چهره‌ی خاصی نداشت اما میشد گفت زیباست چشمانش به مادر بزرگ دوست داشتنیش شهربانو رفته بود و از میان نوه‌ها تنها او چشمان مادربزرگش را به ارث برده بود، بینی متوسط که به صورت کشیده و پوست سفیدش خیلی می‌آمد مادرش همیشه قربان صدقه چشمان کشیده‌اش میرفت، لبهایش جذابیت دیگر چهره‌اش بود، موهایش خرمایی‌رنگ بود و تا کمرش میرسید، با اینکه لخت بود اما حالت داشت و اگر بازشان میگذاشت چشم هر ببیننده‌ای را جذب میکرد اما عادت نداشت موهایش را باز بذارد و معمولاً خیلی سفت آنها را می‌بست و زیر مانتویش میگذاشت، همیشه به حجاب اهمیت میداد گرچه خانواده‌اش خیلی به آن تأکید داشتند اما او خودش حجاب را انتخاب کرده بود روسری بلند سفید رنگش که با خطوط سرمه‌ای و مشکی زینت داده شده بود مدل لبنانی بست و چادرش را سر کرد دوباره در آینه نگاهی به خودش انداخت و از اتاقش خارج شد.

پی‌نوشت: بیشتر نظرات شد هفته‌ای یک قسمت، هر سه‌شنبه میذارم یعنی :)

Fatemeh Karimi ۸ ۷
منور الذهن

سلام

خیلی زیبا نوشتین:)

فقط یه نکته ویرایشی بگم

در نقل قول های مستقیم اشکالی نداره از الفاظ و کلمات غیررسمی و عامیانه استفاده کنید و لزومی به اصلاحشون نیست.

سلام

ممنون از نظرتون🌼

** گُلشید **

شروعش که عالی بود:))

 

مریم قسمت بعدی.

نظر لطفته ^-^

ترنج 🍃‌

سلام. قشنگ بود :)))

 

میگم... نمی خوای بدی این کانال‌های مذهبی، قسمت قسمت بذارن تو کانالشون؟ سایتای رمان هم هست، تحویل میدی میذارن. مخاطبم زیاد دارن =)

 

یه چیز دیگه. ناراحت میشی اگه منم مثل کامنت اول، در صورت وجود اشتباه تایپی بهت بگم خصوصی؟ :)

سلام. ممنونم. نظر لطفتونه :)


نمیدونم، بهش فکر نکردم هیچوقت :)

خیلی هم خوشحال و سپاسگزار میشم **

.

سلام و درود خانوم کریمی 

رمان کوتاه یا ناولا : مغمولن بین ۱۷۵۰۰ تا ۴۰ هزار کلمه است 

رمان : بیش از ۴۰ هزار کلمه (معمولاً بین ۵۰ هزار تا ۷۰ هزار کلمه) 

بی شک آگاهی از تعداد کلمات داستانت داری ک میگی رمان و لطفن دقت کن ک با کمترین اشتباه تایپی بنویسی و واژه‌های محاوره‌ای رو هم جدا بنویسی بهتره ! 

شکستشم ـ شکست‌‌اشم

بحثش ـ بحث‌اش

بترسونتت ـ بترسونت‌ات 

 

در ادامه مطلب 

خط 11 ـ سکوتش خود حاکی جواب است. (در سکوتش دنیایی حرف نهفته بود)

خ  22 ـ -هیچی درست میشه (هیچی درست نمی‌شه) 

خ  32 ـ بترسونتت (بترسونت)

خ  57 ـ مجبور بورم الی (مجبور بودم الی) 

خ  60 ـ دادشت (داداشت)

خ  73 ـ لحضه (لحظه) 

خ  81 ـ دویستا (دویست‌تا)

نقاط خوب و اشکالات رو هم بعد از تموم کردن داستانت برات مینویسم 

 

شاد و سلامت باشی 

سلام
ممنون از نظرتون. کاش اسمی از خودتون هم لطف میکردید و میذاشتید! مثلاً اسم مستعاری یا فامیلتون.
معلومه که کلمات رمانم رو نشمردم! ولی از تفاوت‌های برجسته‌ی داستان و رمان میدونم که اسم تسبیح عشق رمان هستش (:
اشتباه تایپی پیشامده و حتماً اگر که متوجهشون بشم، درستشون میکنم (:
اینکه هر نویسنده‌ای دوست داره چطور بنویسه به خودش مربوطه قطعاً و اینکه دوست ندارم غلط بنویسم و مثلاً بحثش رو بشکل نادرست بحث‌اش.
با احترام به نظرتون و اینکه سپاسگزار هستم از اشتباهاتی که درست، گوشزد کردید.
ممنونم. همچنین.

ریحانه

خوندمممممممم ^_^

شروعش رو دوست داشتم و منتظر ادامه ی این رمان مهیج هستم :دی

خوشحالم خوشت اومده💛

ریحانه

یه پست هم که توی اون یکی وبلاگت گذاشتی؛

باید بیام هردوتاشونو قشنگگگگگگگگگگگ بخونم *___*

خوب منی **

زری ...

منتظر باقیش :")

خشنود شدم از اینکه خوشت اومده جانم :)

pa ri

عالیی بود کهههههههه *---------------------*

*بپر بپر می کند*

خیلی قشنگ بود دست مریزاذ *----------------------*

چاپش می کردین خوب می شدا d:

مثلا بدید مجله ای روزنامه ای چاپ کننمردم عاشق داستانای دنباله دارن :)

عالی دیدی جانم **

*از ذوق چشمانش میدرخشد*
آخه اصلاً به رمان‌هایی که ارزش چاپ داشته باشن، نمیرسه و دیگه اینکه خب دوست دارم اولین رمانی که چاپ میکنم یه روایت بی‌نقص داشته باشه، این یه جاهاییش میلنگه :")

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نام رمان فعلی: تسبیح عشق
شاید بتوانیم آن چهارساعت و سی‌وچهار دقیقه آمار مطالعه ایرانیان در ماه را در بخش "معرفی کتاب" تبدیل کنیم به چهارساعت و سی‌‎وپنج دقیقه...
تگ ها
موضوعات
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان