قسمت دوم

وقتی از پله‌ها پایین میرفت ایمان را دید که کنار در ایستاده و بند کفش‌هایش را می‌بندد، خنده‌کنان گفت:کجا میری کله سحری؟
-پیش زندگیم
-کی میره این همه راه رو
-من
الهه خندید و خیره شد به ایمان، پراهن طوسی‌ای که پوشیده بود او را جذاب‌تر کرده بود، کفشها و ساعتش هم که کادوی الهه بود، تأثیر این جذابیت را دوچندان میکرد.
-بیا برسونمت
-نه قربونت تو دو دقیقه دیر کنی، ضحا کله‌ی منو میکنه، بری به نفع جفتمونه
-نه، نترس، یه ساعت زودتر آماده شدم اگه بنجبی، سر راه تو رو هم میرسونم
-باشه، پس دو دقیقه دیگه میام
ایمان سری تکون داد و پس از گفتن جمله‌ی من رفتم ماشینو روشن کنم به طرف پارکینگ رفت، الهه هم به آشپزخونه رفت و دو تا لقمه نون و پنیر درست کرد و همانطور سرپا مشغول خوردن شد.
داشت چای شیرینی‌اش را سر میکشید که الهام خانوم سر رسید و باحرص گفت:مثل بچه آدم بشین سر میز و بخور، اصلاً چرا انقدر تند میخوری؟
الهه خندید و گفت: مامان جون اگه تا دو دقیقه دیگه پارکینگ نباشم ایمان میذاره میره اونوقت مجبورم با تاکسی برم
الهه پس از خداحافظی با مادرش از خانه بیرون رفت،توی پارکینگ پدرش را دید که در حال صحبت با ایمان بود به طرف آنها رفت و گفت:سلام
پدرش آهسته جواب داد و پرسید:کجا میری؟
-میرم کتابخونه، میخوام مائده رو ببینم
حاج‌مهدی سرش را تکان داد روبه ایمان گفت:خب دیگه ایمان برو که یکوقت دیر نرسی سر جلسه
الهه متعجب به ایمان خیره شد اونم با چشماش اشاره کرد که حرفی نزند، الهه هم طبق درخواست ایمان بدون گفتن کلمه‌ی دیگری بجز خداحافظ روی صندلی کنار راننده نشست و کمربندش را بست، چند ثانیه بعد ایمان هم نشست و گفت مجبور شدم دروغ بگم اگه میگفتم میخوام برم پیش زنم حتماً با کلی اخم و تخم میگفت:مردی گفتن، زنی گفتن، تو چرا همش خودتو کوچیک میکنی؟
-میدونم، منطقش آزاردهندست
-تو به این میگی منطق؟
الهه شانه‌ای بالا انداخت و گفت:چی بگم؟
نگاهی به جاده انداخت، حاشیه‌هایش پر بود از درختان کاج و توت، دلش توت خواست، مثل بچگی‌هایش، درست همان وقت هایی که بزرگترین دغدغه‌اش این بود کـه دختر همسایه عروسکی دارد که وقتی قلبش را میفشاری میگوید: آی لاو یو، ولی او ندارد. تمام غصه‌اش همین بود، داشتن عروسکی بی‌جان که وقتی سمت قلب نداشته‌اش را نشانه بگیری حرفی میزند که حتی معنی‌اش را هم نمیدانست. اصلاً هم مهم نبود آن اسباب بازی بی‌جان است یا قلب ندارد یا حرفی میزند که معنی‌اش را نمیفهمد، فقط مهم داشتنش بود. یادش است حتی به خاطر نداشتن آن عروسک گریه کرده بود. اما حالا چه؟ کمبود یک عروسک با این همه ضعف فقط به خاطر اینکه از قلبش حرف میزند باعث شده بود او اشک بریزد اما حالا ذره‌ای اهمیت نمیداد که کسی را ندارد که از قلبش با او حرف بزند، کسی که حتی ضعیف نیست مثل عروسک بلکه قدرتمند است به سان عشق، اما به خاطرش اشک نمیریخت، دغدغه‌اش نبود، بلکه باید دغدغه‌های مهم‌تری میداشت، مثل درگیری‌های روزمره: شغل، قدرت، موقعیت اجتماعی و اینها مهتر بود تا عشق، عشق برای غیرعاشق همیشه از آخر، اول بود.
-تو فکری؟
با صدای ایمان پرید، انگار زیادی درگیر فلسفه‌ی عشق شده بود با لبخند گفت:آره خیلی تو فکر بودم
-عجیبه
-چی؟
-مگه کوآلاها فکر هم میکنن؟
-بامزه، همین نزدیکیها نگه دار
-تا کتابخونه میرسونمت دیگه
-نه، میخوام یکم پیاده روی کنم
-عجیبه... مگه کوآلاها...
-داداش
ایمان لبخندی زد و همانطور که نگه میداشت گفت: بپر پایین که کلی کار دارم
الهه از ماشین پیاده شد و با لبخندی که برلب داشت به طرف کتابخانه روانه شد.


مائده گوشه‌ای نشسته بود و سخت مشغول مطالعه کتابی ادبی بود، از دوران دبیرستان با یکدیگر دوست بودند و به خوبی میدانست مائده عاشق شعر و متون ادبیست، سال آخر دانشگاه بود و در رشته ادبیات تحصیل میکرد چون یکسال از الهه کوچکتر بود، هنوز درسش مانده بود، آنقدر غرق کتاب شده بود که متوجه حضور الهه نشد و الهه نیز بدون اعلام حضور به چهره دلنشین مائده خیره شد، رنگ پوستش سفید بود و چشمان درخشانی به رنگ سبز داشت، موهای قهوه‌ایش را کمی از شال آبی رنگش بیرون ریخته بود و هر چند دقیقه یکبار دستی به شالش  میکشید، لبهای نازک وصورتی رنگی داشت که به صورت گردش می‌آمد، مژه‌هایش فر خورده و بلند بود، قدش کمی کوتاه‌تر از الهه بود و اندامش نه چاق بود نه لاغر.
یک مانتوی بلند سفید و شلوار مشکی پوشیده بود وکیف دستی آبی رنگی به دست داشت، با اینکه به چادر عادت نداشت اما امروز چون میخواستند پس از کتابخانه به امام زاده صالح بروند به سر کرده بود و میتوان گفت مائده امروز متفاوت‌تر از همیشه بود. مائده کتاب را بست و نگاهی به اطراف انداخت و وقتی درست رو به روی خود الهه را دید، شوکه شد و با ترس گفت:وای دختر تو چرا مثل جن ظاهر میشی؟
الهه خندید:من مثل جن نیستم خود جنم
-بسم الله رحمان رحیم، دور شو
الهه دوباره خندید و گفت:کم مزه بریز، داشتی چی میخوندی؟
-یه کتاب از آندره ژید به اسم مائده‌های زمینی مائده‌های تازه
-پس یه جورایی داری کتاب هم اسم خودتو میخونی
مائده خندید: میخوای یه قسمتش رو برات بخونم
-فقط برای اینکه آرزو به دل نمونی، بخون دخترم
لبخندی زد و کتاب را باز کرد سپس با صدای شیرین خود شروع به خواندن کرد: ناتانائیل، با تو از انتظار سخن خواهم گفت. من دشت را به هنگام تابستان دیده‌ام که انتظار می‌کشید؛ انتظار اندکی باران. گرد و غبار جاده‌ها زیاده سبک شده بود و به کمترین نسیمی به هوا برمی‌خاست. زمین از خشکی ترک برمی‌داشت؛ گویی می‌خواست پذیرای آبی بیشتر شود. آسمان را دیده‌ام که در انتظار سپیده‌دم می‌لرزید. ستاره‌ها یک به یک، رنگ می‌باختند. چمنزارها غرق در شبنم بودند.

ناتانائیل، کاش هیچ انتظاری در وجودت حتی رنگ هوس به خود نگیرد، بلکه تنها آمادگی برای پذیرش باشد. منتظر هر آنچه به سویت می‌آید، باش و جز آنچه به سویت می‌آید، آرزو مکن.بدان که در لحظه لحظه روز می‌توانی خدا را به تمامی در تملک خویش داشته باشی.کاش آرزویت از سر عشق باشد و تصاحب عاشقانه؛ زیرا آرزویی ناکارآمد به چه کار می‌آید؟

شگفتا! ناتانائیل، تو خدا را در تملک داری و خود از آن بی‌خبر بوده‌ای!

ناتانائیل، تنها خداست که نمیتوان‌ در انتظارش بود. در انتظار خدا بودن، یعنی درنیافتن اینکه او را هم‌اکنون در وجود خود داری. تمایزی میان خدا و خوشبختی قائل مشو و همه‌ی خوشبختی خود را در همین دم، قرار ده.
کتاب را بست و با ذوق به الهه خیره شد، الهه نفس عمیقی کشید و گفت: زیبا بود، حالا خانم استاد ادبیات، اگه بگم من هیچی از این نفهمیدم چیکار میکنی؟
-داری شوخی میکنی؟
-باور کن، هیچی حالیم نشد
مائده خیلی صریح گفت:بس که خنگی من نمیدونم تو چطور مدرک گرفتی؟
-عزیزم خودت که میدونی من تو این جور چیزا یکم درکم پایینه
-همون خنگی که من گفتم دیگه
الهه خشمگین شد: حالا هی انگ بذار رو دختر مردم، همین حرفا رو پشت سرم میزنی که هیچکس نمیاد بگیرتم، میمونم رو دست مامان و بابام
ناگهان صدایی گفت: نترس، قبل از اینکه بمونی رو دستشون خودم میام میگیرمت
نگاه هر دویشان به طرف صدا جلب شد، هر دو شوکه شدند، دانیال بود.
الهه اخم کرد: تو اینجا چیکار میکنی؟ اصلاً کی اومدی تهران؟
دانیال بالبخند گفت: مثل اینکه از دیدنم زیاد خوشحال نشدی
-توقع داشتی بشم
-آره خب به هر حال ما یه زمانی یه جریاناتی
الهه حرفش را قطع کرد: اون زمان گذشت
-ولی میشه از اول شروع کرد درست نمیگم، مائده خانم؟
مائده دست الهه را در دست گرفت و فشرد، الهه نگاه از دانیال گرفت و به دوستش خیره شد، جنگل چشمان مائده دلهره داشت، میترسید دانیال دوباره بخواهد زندگی و آرامش الهه را مختل کند.
الهه با چشم مائده را دعوت به آرامش کرد و به او فهماند که نیازی به نگرانی نیست، اما مائده هنوز هم واهمه داشت، رو به دانیال کرد و پس از لب باز کردن دوباره لب بست، در فکرش گفت: بهتره فقط زودتر بریم
به دنبال این فکر دست الهه را کشید و از کتابخانه خارج کرد، وقتی بیرون رفتند، هر دو سوار پراید مائده شدند و مائده به سرعت از آنجا دور شد.
دانیال در دل گفت:ولی اینجا تموم نمیشه الهه خانم
انگار تمام صحنه‌های شش سال پیش را از نظر میگذراند، از طرفی خوشحال بود که الهه را دیده ولی از طرفی میدانست که الهه دیگر حتی به او فکر هم نمیکند، اما هنوز این را نمیدانست که  کسی در زندگی الهه هست یا نه؟
البته اگر هم باشد مهم نیست، چون دانیال به خود ایمان داشت، مطمئن بود که به راحتی میتواند رقیبش را از میدان به در کند، البته اگر رقیبی باشد؟
بدون لحظه‌ی دیگری تفکر از کتابخانه بیرون زد و پیاده عرض خیابان را طی کرد تا به ایستگاه اتوبوس برسد، پس از گذشت اینهمه سال، میخواست دوباره به خانه برود، شکی نداشت که همه برای او دلتنگ هستند، اما اگر پدرش هنوز روی حرفش باشد باید دنبال جای دیگری برای زندگی باشد.
وقتی به نزدیکی خانه رسید پیاده شد، خوشبختانه خانه آنها فقط چند قدم با ایستگاه فاصله داشت، به همین دلیل در مدتی کوتاه، روبه روی خانه بود، جایی که شش سال از آن دور بود.
خانه‌ای ویلایی با نمای سنگی که در آهنی و مشکی رنگی داشت و یک تک زنگ قدیمی.
زنگ را فشرد و در باز شد، آرام به طرف خانه قدم برداشت، وقتی میخواست حیاط طویل ویلا را طی کند، چشمش به درختان خشک شده افتاد، یادش نمی‌آید شش سال پیش این حیاط اینطور بوده باشد، به فواره نگاه کرد، آب نداشت، مطمئن بود وقتی برای آخرین بار از اینجا میرفت این فواره پر از آب بود، اما حال به جز خشکی سهم دیگری نداشت. یک لحظه صحنه‌ای جلوی چشمانش تداعی شد، درست روز عقد بود، تمام این باغ را آذین بسته بودند، دو مبل سفید رنگ چند متر آن طرف‌تر از فواره قرار داشت و مقابل مبلها سفره‌ی عقد انداخته بودند، فاتیما و دینه بالای سرشان پارچه توری سفیدی گرفته بودند و مائده قند می‌سایید و مهمانهای دیگر کل می‌کشیدند، هنوز صدای بله گفتنش را فراموش نکرده بود، درواقع دانیال هیچگاه، الهه را فراموش نکرده بود. با قدمهای سست، خود را به در ورودی می‌رساند و در میزند، مادرش جواب میدهد:کیه؟
آرام میگوید:دانیالم مامان
پس از لحضه‌ای مکث در گشوده شده و چهره‌ی مرضیه خانم در درگاه نمایان میشود، کمی شوکه شده و چشمانش نگران به نظر میرسند، دستانش لرز دارند، نه، انگار تمام تنش لرز دارد، از دیدن دانیال خوشحال شده، به هر حال هر چه باشد و هر کاری هم که کرده باشد، فرزندش است و نمیتواند نسبت به او بی‌تفاوت باشد، با لبخند میگوید:خودتی پسرم؟ خواب نیستم
دانیال با لبخندی تلخ میگوید:خودمم مامان جان، پسرتم، دانیالت، اومدم که از این به بعد کنارتون باشم، ازتون میخوام منو ببخشید، من میدونم که بد کردم، به تو، به الهه، به بابا، حتی به خودم، ولی میخوام جبران کنم، فقط ازتون یه فرصت میخوام...
صدای تند حاج رحمان را از پشت سر میشنود: فکر نمیکردم که دیگه حتی فکر برگشت هم به ذهنت خطور کنه
دانیال برمیگردد و مضطرب سلام میکند، جوابی نمیشنود، اما از بازگشت به خانه پشیمان نمیشود، آرام میگوید: بابا، من اومدم که یه فرصت بخوام، برای جبران اشتباهات گذشتم
رحمان از کنارش میگذرد و وارد ویلا میشود، وقتی به مرضیه میرسد، می‌ایستد و بلند میگوید: این در، دیگه هیچوقت، رو به نامردای پست‌فطرت باز نمیشه، فهمیدی مرضیه؟
مرضیه، همانطور که اشک میریزد، سرش را تکان میدهد.
رحمان از دیدشان میگذرد و به طبقه دوم ویلا میرود، مرضیه همراه با هق‌هق میگوید: برو پسرم، برو
دانیال از این رفتار متعجب میشود، میخواهد حرفی بزند، که مـادرش در را می‌بندد و دانیال همانجا پشت در مینشید و با خود میگوید: تقصیر خودته که بهت میگه نامردِ پست‌فطرت ،تقصیر خودته که پدرت دیگه به چشمانت هم نگاه نمیکنه، تقصیر خودته که مادرت به این راحتی میگه برو، همش تقصیر خودته
حرف شش سال پیش پدرش را به خاطر می‌آورد: از این لحظه به بعد دیگه پسر من نیستی، دیگه حق نداری توی خونه‌ی من باشی، الانم فقط از اینجا برو، برو تا بیشتر از این سرافکندم نکردی، برو که دیگه نمیخوام چشمم بهت بیافته، برو چون من دیگه پسری ندارم
صدای سیلی‌ای که خورده بود تو گوشش می‌پیچید و برای هزارمین بار او را پشیمان میکند اما پس از گذشت این همه سال پشیمانی دیگر سودی نداشت.
چشمانش را روی هم فشرد و از جایش برخواست، از ویلا خارج شد، هنوز چند قدمی دور نشده بود که صدایی شنید...

 

پی‌نوشت: نظرات در اولین فرصتی که بتونم دیده و تأیید میشن، شاید مدتی طول بکشه، اتفاق خاصی نیفتاده فقط سرچشمه میگیره از زیاده‌روی‌ها و زیاده اهمیت دادنهای فاطمه، رنگ حیات هم نمیرم تا یه مدت، فقط هر سه‌شنبه میام اینجا تا داستان رو ادامه بدم، ببخشید که با یه نویسنده‌ی خود درگیر طرفید، لحظه‌هاتون بهاری خوانندگان محترم تسبیح عشق.

Fatemeh Karimi ۳ ۵
** گُلشید **

این قسمتم فوق العاده بود، منتظر بقیشم.

مرسی از مهر حضورت عزیز دلم :)

pa ri

و اینبار هم مثل دفعه قبــل عالـــــی :)

*تابلوی "منتظر سه شنبه می مانیم" را بالا می گیرد*

موفق باشین *0*

لطف داری جانم *-*

چشمانش برق میزند :)
همچنین، سرزنده باشی =)

آرا مش

خیلی خوب خواننده رو همراه میکنی با خودت، داستان کشش داره واقعا

ولی هر قسمت یکم کوتاه تر باشه بنظرم بهتره نمیدونم البته این نظر منه

بهرحال ممنون عالی بود :)

بله حتماً از دفعه‌ی بعد ان‌شاءالله :)

ممنون از شما :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نام رمان فعلی: تسبیح عشق
شاید بتوانیم آن چهارساعت و سی‌وچهار دقیقه آمار مطالعه ایرانیان در ماه را در بخش "معرفی کتاب" تبدیل کنیم به چهارساعت و سی‌‎وپنج دقیقه...
تگ ها
موضوعات
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان