قسمت سوم

چشمانش را روی هم فشرد و از جایش برخواست، از ویلا خارج شد، هنوز چند قدمی دور نشده بود که صدایی شنید
-داداش دانیال
برمی‌گردد و چشمش که به دینه می‌افتد با لبخند زمزمه میکند: دینه خودتی؟ چقدر بزرگ شدی تو دختر
دینه به طرف برادرش دوید و او را در آغوش گرفت، سپس آرام خندید: خب وقتی شیش ساله که رفتی حاجی حاجی مکه، معلومه که بزرگ شدن خواهرت رو نمی‌بینی
با لبخندی حرف دلش را خورد: خواهر عزیزم، بیا که کلی حرف باهات دارم، یادمه قبلاً این طرفا یه کافی‌شاپ بود، هنوزم هست؟
دینه لبخند زد: آره هنوزم هست، ولی نمیری خونه؟
-تو فعلاً بیا بریم، بهت میگم
-باشه، پس دو دقیقه برم آماده شم، خیلی وقته لباس مدرسه تنمه
-پس زود بیا
دینه سری تکان داد و به طرف ویلا رفت، ده دقیقه بعد حاضر و آماده جلوی در بود، یک مانتوی کوتاه صورتی پوشیده بود، یک شال سفید هم به سر کرد بود و طره‌ای از موهای مشکی رنگش از شال بیرون بود، تیپش با یک شلوار سفید و کیف صورتی کامل شده بود، آرایش ساده‌ای هم بر چهره داشت.
وقتی از ویلا خارج شد، دانیال را دید که به تیر چراغ برق تکیه داده بود، پس از این همه سال از دیدن برادر خود ذوق‌زده شده بود و در دلش احساس شیرین و کمیابی داشت.
به دانیال نزدیک شد و دستش را گرفت، با شوق به حرف آمد: داداشی، میگم، خیلی تو دل برو شدیا
دانیال خندید: تو هم خانوم شدی وروجک
دینه لبخندش را جمع کرد: فقط خانوم شدم، خوشگل‌تر نشدم؟
-چرا خوشگل‌تر هم شدی
دینه خندید و دیگر حرفی نزد، هر دو سخت مشغول فکر کردن بودند، دانیال به این فکر میکرد که آیا باز هم میتواند رضایت دل الهه را کسب کند و دینه به اینکه حالا که برادرش بازگشته، پدرش چه میکند، آیا او را می‌بخشد؟
وقتی به کافی‌شاپ رسیدند هر دو وارد شدند، دینه نگاهی به اطراف انداخت و اولین چیزی که نظرش را جلب کرد، میزی نزدیک به در بود که یکی از دوستهایش، یسنا، با پسری روبه روی هم نشسته بودند، لبخندی زد و به طرف آنها رفت سپس میز کنارشان را برای نشستن انتخاب کرد، دانیال هم درست روبه رویش نشست، دینه با همان لبخند خطاب به برادرش گفت: داداش یکم بیا این طرف‌تر تا من از این دختره یسنا عکس بگیرم
دانیال متعجب گفت: که چی بشه؟
هول گفت: آخه یسنا مثلاً دوسته امیرصالحِ اونوقت الان با یکی دیگه
دانیال حرفش را قطع کرد: خب به تو چه ربطی داره؟ نکنه میخوای نشون صالح بدی
دینه کمی من من کرد: خب امیرصالح باید بدونه که دوستش چه جور آدمیه
دانیال اخم کرد: که چی بشه؟
همین لحظه کافی‌من آمد و سفارش گرفت.
پس از آن، دانیال دوباره پرسید: نگفتی برای چی اینکار رو میکنی؟
-من دختر داییشم، باید بهش بگم که یسنا آدم درستی نیست تا دوستیش را بهم بزنه
اخم پیشانی دانیال غلیظ‌تر شد: دینه تو امیرصالحو دوست داری؟
دینه سرش را زمین انداخت: نه داداش
-پس این رفتار چه معنی‌ای میده؟
-خب، دلم براش میسوزه، باید بدونه یسنا آدم ازدواج و اینا نیست
همین لحظه صدای یسنا را از پشت سرش شنید: اونوقت تو آدم مناسب ازدواجی برای امیر، آره؟
دینه نگاهش کرد و گفت: دوست پسرت رفت؟
یسنا اخم کرد: برادرم بود
دینه شک داشت که آن پسر برادر یسنا باشد برای همین گفت: پس اون پسره که اون روز دم مدرسه دیدمش هم برادرت بود دیگه، آره؟
یسنا اخم کرد: به تو ربطی نداره درضمن حواست خیلی به خودت باشه
این یک تهدید از جانب یسنا نبود، هر دو دختر میدانستند عشق دینه خطرناک است آنهم برای خود او.
خواست حرفش را پی بگیرد اما فهمید بیهوده است چون دینه حرف‌پذیر نیست، آنهم وقتی بخاطر امیرصالح دوستی‌اش را با او به هم زده بود.
دینه میترسید دختر حرفی بزند که نباید، بنابراین سکوت را شکست: نمیخوای بری؟
نگاه یسنا عصبی بود، گفت: کسی که خوابه رو نمیشه بیدار کرد
و بعد از کافه خارج شد، دینه سخت در فکر بود، از طرفی از اینکه امیرصالح دلش پیش یسنا باشد، ناراحت بود و از طرفی نباید حسادت میکرد چون همه‌چیز را بدتر میکرد، و این وسط علاقه‌ای که او به امیرصالح داشت، باعث میشد، از هرکسی که به او نزدیک میشود، متنفر باشد، حال این فرد هرکسی که میخواهد باشد، حتی یسنا که زمانی دوست صمیمی‌اش بود.
دینه همیشه خود را سرزنش میکرد بابت اینکه باعث آشنایی امیرصالح و یسنا شده بود، و همیشه با خودش میگفت: خودکرده را تدبیر نیست.
کافی‌من با یک سینی برگشت و قهوه‌ی تلخی که دانیال سفارش داده بود را در مقابلش گذاشت، همچنین بستنی شکلاتی دینه را هم روی میز گذاشت و رفت.
دینه کمی با بستنیش بازی کرد، دانیال که دید خواهرش قصد حرف زدن ندارد، سرفه‌ای کرد و گفت:خب دینه از درس و مدرست چه خبر؟


دختر نفسش را فوت کرد: سال بعد کنکور دارم
دانیال سری تکان داد و گفت: درست خوبه؟
-داداش، تو رو خدا بیخیال درس شو، از خودت بگو، این مدت کجا بودی؟ چیکارا میکردی؟
دانیال خنده‌کنان گفت: رفته بودم شیراز، هم درس میخوندم، هم کار میکردم، یه خونه هم اجاره کرده بودم که شاید یک دهم ویلای خودمون بود
-حالا چی؟ برمیگردی خونه؟
دانیال لبخندش را جمع کرد و سرش رو به چپ و راست تکان داد: نه، بابا هنوز میگه من پسر ندارم
-پس میخوای چیکار کنی؟
-حالا یه کاریش میکنم دیگه، بیخیال، تو از اتفاقاتی بگو که وقتی من نبودم، افتاده
-از اون موقع که تو رفتی، با عمه الهام کامل قطع رابطه کردیم، بابا بعضی وقتا میگه خجالت میکشه تو روی خواهرش نگاه کنه، اما همه‌چیز بهتر شده، یعنی فامیل دیگه ما رو به چشم مقصر نگاه نمیکنن
-پس ازشون خبر نداری؟ یعنی نمیدونی چه اتفاقایی تو خانوادشون افتاده؟
-منظورت چیه؟
-منظوری ندارم فقط ازت سوال پرسیدم
با تموم شدن حرفش فنجان را به دهانش نزدیک کرد و جرعه‌ای نوشید، هنوز فنجان را روی میز نگذاشته بود که دینه گفت: تو میخوای بدونی الهه ازدواج کرده یا نه، درسته؟
با این حرف دینه، دانیال متعجب شد و قهوه در گلویش پرید و به سرفه افتاد، وقتی سرفه‌اش تمام شد، مضطرب گفت: کی گفته من میخوام همچین چیزی رو بدونم، من فقط میخوام بفهمم که به زندگی عادیش برگشته یا نه؟
دینه با لبخند مرموزی گفت: تو که راست میگی، ولی اگه سوالت فقط همینه، باید بگم که بله درسش رو تموم کرده و اگه عمو مهدی بهش اجازه بده، خیلی از شرکتها دنبالش هستن چون مهارت خوبی داره
دانیال سری تکان داد و گفت: خیلی خوبه، پس فراموش کردن من اصلاً براش سخت نبوده
-داداش فکر الهه رو از سرت بیرون کن
-مگه خبریه، نکنه نامزد داره، شایدم دوباره عاشق شده، آره؟
-نه، یعنی میدونم که نامزد نداره، ولی اینکه دوباره عاشق شده رو خبر ندارم
-دینه، میشه یه خواهشی ازت بکنم؟
-داداش، من نمیتونم برات از الهه خبرچینی کنم
-خبرچینی نه، ولی میتونی بفهمی عاشق شده یا نه؟
- منو معاف کن داداش، حال و حوصله تشر زدنهای بابا رو ندارم
دانیال لبخند زد: باشه، عیب نداره، همین که دیدمش خوب بود
-مگه دیدیش؟
دانیال که انگار در آن لحظه از هوش و حواس افتاده بود، گفت: آره، چهار صبح رسیدم تهران، اولین جایی که رفتم خونه عمه اینا بود، کنار درخت کاجِ زیر پنجره‌ی اتاقش ایستادم، ساعتها زل زدم به پنجره‌ی اتاقش، بلکه فرجی بشه و بازش کنه، ولی بازش نکرد تا اینکه، صبح دیدمش، یکم تغییر کرده بود، با تاکسی تعقیبش کردم تا زمانی که توی کتابخونه، باهاش حرف زدم، ولی نگاهش اون برق همیشگی رو نداشت، لبریز بود از نفرت
-نباید اینکار رو میکردی، تو دیگه برای اون مردی
-ولی اون برای من نمرده
-اگه اینطوریِ پس چرا اون روز
دانیال حرفش را قطع کرد: دینه، من فکر نمیکردم انقدر وابستش باشم، یعنی بعد از اینکه از هم جدا شدیم، تازه فهمیدم که بدون الهه نمیتونم
-داداش، من درکت میکنم، ولی یادت باشه که خودت مقصر بودی
مرد دلخور سرش را تکان داد: حق با توئه
-پس سعی کن فراموشش کنی
-تمام تلاشم رو میکنم
این حرف را میزد که خیال دینه را راحت کند، ولی خودش به خوبی میدانست، عشقی که در طول شش سال فراموش نشده، دیگر نمیتوان فراموش کرد.
دینه بستنیش را که خورد، ایستاد: من دیگه برم، به بابا گفتم میخوام برم خونه‌ی دوستم، الان اگه دیر کنم از دستم دلخور میشه
-باشه، برو
دینه کیف دستیش را باز کرد، دفترچه‌ای بیرون کشید و یکی از صفحات آن را کند، داخل آن شماره‌ای نوشت و به دست دانیال داد: اینم برای اینکه باز نذاری بری، حاجی حاجی مکه
دانیال خندید: باشه، بهت زنگ میزنم
-راستی، امشب کجا میری؟
-احتمالاً میرم پیش صالح
-خوبه، کاری نداری؟
-نه، فعلاً
-می‌بینمت
دینه پس از اینکه از کافی‌شاپ بیرون رفت، دانیال شماره او را بنام خواهری ذخیره کرد و بعد شماره‌ی امیرصالح را گرفت.
-الو
-سلام خوبی صالح؟ شناختی؟
امیرصالح با تردید گفت: دانیال خودتی؟
-پس هنوز یادت مونده که یه پسر دایی‌ای هم به نام دانیال داشتی
-تو که دیگه از بی‌معرفتی حرف نزن، آخه یکدفعه کجا گذاشتی رفتی؟
-حالا باهم حرف میزنیم، هنوزم خونه مجردیت رو داری؟
-آره دارمش، میخوای بیای پیش من؟
-آره، خونه‌ای؟
-خونه که نیستم ولی بگو کجایی با ماشین میام دنبالت
-باشه، آدرس رو میفرستم برات، اومدی تک بزن
-اوکی، می‌بینمت
دانیال قطع کرد، سپس آدرس کافه را فرستاد و منتظر تک زنگ امیرصالح شد.
لیوان قهوه‌اش را برداشت و به لبش نزدیک کرد که صدای دخترانه‌ای گفت: قهوه‌ی تلخ دوست داری؟

Fatemeh Karimi ۴ ۵
آرا مش

همین الان متوجه شدم این قسمتو هم از بعد از ادامه مطلب خوندم و قبلشو نخوندم یعنی ستاره ات مارو به بعد از ادامه مطلب میاره فاطمه جان

حتما تو تنظیماتت درستش کن نصف داستان میپره برامون :(

 

+ اینکه گفته بودم اندازه داستان اینبار خوب بود چون فقط بعد ادامه مطلبو خونده بودم😅

درستش کردم :)

ممنون ازت :)

+یعتی زیاده بازم؟ آخه توی کانال هم که میذارم برای قسمت دو سه بخش بود اما قسمت سه دو بخش مثل قسمت یک و قسمت چهار هم که دو بخش کوتاه‌تر شد به نسبت بقیه ولی بازم اگه زیاده بگو حتماً، سپاس.

زری ...

باز نشر ؟ 

نه والا قسمت چهار رو منتشر کردم نمیدونم چی شد قضیه :"

آرا مش

فاطمه جان خیلی خوب بود

مخصوصا اینکه جای خوبی قطع کردی و آدم منتظره ببینه بعد چی میشه

ایندفعه به نظرم مقدارش خیلی عالی بود و خوندنش آسون

ممنونم :)

ممنون از شما :)

مرسی که میخونی :)

pa ri

چه گفتگوی ملایم و دلنشینی بین دو خواهر و برادر :)

و این پارت هم بسیار زیبا بود خسته نباشید D:

نگاهت ملایمه پری جان :)

مرسی، سلامت باشی ☆▪︎☆

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نام رمان فعلی: تسبیح عشق
شاید بتوانیم آن چهارساعت و سی‌وچهار دقیقه آمار مطالعه ایرانیان در ماه را در بخش "معرفی کتاب" تبدیل کنیم به چهارساعت و سی‌‎وپنج دقیقه...
تگ ها
موضوعات
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان