قسمت پنجم

خانواده مهدوی، خانواده آرام و متینی بودند، اما الهه دوست نداشت با حمزه که تمامی رفتارهایش افراط بود ازدواج کند، فقط به اجبار پدرش، حاج مهدی بود که راضی به خواستگاری شده بود.
با صدای مادرش که گفت: آقا حمزه رو راهنمایی کن به اتاقت دخترم، دست از فکر کردن برداشت و به طرف اتاقش رفت، حمزه نیز به دنبالش آمد.
وارد اتاق که شدند، هر دو روی صندلیهای گوشه‌ی اتاق نشستند. الهه زیرچشمی نگاهی به حمزه انداخت، یک پیراهن آبی به همراه یک شلوار پارچه‌ای مشکی پوشیده بود، موها و چشمها و ابروهایش مشکی بود و ریش‌های بلندی داشت و همانطور که تسبیح آبی رنگش را به دست گرفته بود، زیر لب ذکر میگفت.
الهه خونسرد گفت: آقای مهدوی من قصد ازدواج ندارم
حمزه که از حرف ناگهانی الهه متعجب شده بود، سرش را بلند کرد و هول گفت: آخه چرا خانوم ابتکار؟
-میخوام مستقل باشم و برای خودم زندگی کنم، به دور از دغدغه‌های یه زندگی مشترک
-ولی زندگی مستقل برای یه دختر به سن شما سخته
-حتماً سخته ولی من ترجیح میدم این سختی رو تحمل کنم
بر لبهای حمزه لبخند تلخی نشست: یعنی جوابتون منفیه؟
-بله
مرد ایستاد: پس ببخشید که مزاحم شدیم
-خواهش میکنم، شما ببخشید، من در مورد این موضوع با پدرم هم صحبت کرده بودم ولی گفتن هر جواب و دلیلی که دارم حضوری خدمتتون بگم
-بله درک میکنم
پس از اینکه خانواده مهدوی منزل ابتکار را ترک کردند، الهه به اتاقش رفت. کتابی که مائده به او داده بود را از کیفش بیرون آورد، بیشتر از چند خطی نخوانده بود که به یاد اتفاقات روزش افتاد. وقتی با مائده به امامزاده رفتند، هر دو گوشه‌ای از حیاط نشستند و درد و دل کردند، مائده میخواست مطمئن شود، الهه دیگر به دانیال فکر نمیکند، الهه نیز این اطمینان را به او داده که دانیال را فراموش کرده، اما نمیدانست چگونه میتواند از دستش خلاص شود.
عصر هنگام، خانم محرمی با او تماس گرفته بود، گفته بود که مردی تماس گرفته و سراغ او را گرفته اما پیرزن به او گفته که خط واگذار شده تا دیگر زنگ نزند.
به یاد شماره رند خط خودش افتاد، دانیال برای تولدش یک خط به همراه موبایلی که همیشه میخواسته خریده بود، خاطرش هست در همان روز نحس، تمامی هدیه‌هایش را پس فرستاد اما خط را به عنوان تنها یادگاری از اویی که هنوز در قلبش جا داشت، نگه داشت، تا اینکه سه روز پس از رفتن دانیال برایش پیامی آمد که هنوز متن آن را به یاد داشت: سلام الهه‌ی من، ای وای، ببخشید، تو دیگه الهه‌ی من نیستی. اما یه خبر برات دارم که شاید از شنیدنش خوشحال بشی، میخوام ازدواج کنم، مطمئن باش دیگه کاری بهت ندارم، من فقط خواستم انتقام بگیرم، که گرفتم، حالا به خودت مربوطه که بخوای به داداشت بگی یا نه؟ اما به نظر من بگو، اون حق داره که بدونه این بلایی که سر تنها خواهرش اومده، به خاطر کاریه که خودش کرده. یه پیشنهاد برات دارم، بهتره فراموشم کنی و ازدواج کنی، به خاطر خودت میگم، آخه تو توی این جریان، یکم بی‌تقصیر بودی، برای همین، یه کوچولو عذاب وجدان گرفتم
 بهتره بی‌خیال عشقی که به من داشتی بشی و یه زندگی جدید رو شروع کنی
وقتی این پیام را خواند، به قدری حرصش گرفت که بلافاصله خط رو درآورد و پرت کرد، دو سال بعد زیر تخت پیداش کرد، آن موقع تازه با همسایه‌ی خاله‌اش آشنا شده بود و بدلیل حواس پرتی خانم محرمی که به سختی میتواند شماره‌ای را حفظ کند، خط را به او واگذار کرد.
بعد از آن جریانات و پیام دانیال با خودش عهد کرد، او را فراموش کند و دیگر به هیچ مردی اعتماد نکند، همچنان هم پای عهدش ایستاده بود. بعد چند ماه هم توانست دانیال را از ذهنش کمرنگ کند، اما او حالا برگشته بود و الهه مطمئن بود قرار است دوباره در زندگی‌اش آشوب کند، همان کاری که شش سال پیش انجام داد، فقط یک چیز براش مبهم بود، اینکه دانیال گفته بود ازدواج کرده، پس چه شده که حالا میگوید میشود دوباره شروع کرد، شاید هم دروغ گفته و اصلاً ازدواجی درکار نبوده، آخر هیچکس دانیال و راست و دروغش را نمی‌شناسد، الهه بخوبی میداند که او بازیگری قهار است و اطرافیانش را درگیر بازی‌ای میکند که پایان خوشی برایشان ندارد.
الهام او را برای شام صدا میزند، کتاب را می‌بندد و میگذارد روی میز، با اینکه اشتها ندارد از اتاق خارج میشود تا کوکو سبزی خوشمزه‌ی مادرش را بخورد، به خودش قول می‌دهد نگذارد دانیال، دوباره او را از آرامش دور کند. اما آدم گاهی یادش میرود که روزگار به مراد ما، قول‌ها و آرزوهایمان نمی‌چرخد.
صبح با صدای ایمان که او را به صبحانه فرا میخواند، چشم باز کرد و به طرف آشپزخانه رفت، پس از خوردن صبحانه، آماده شد که به خانه‌ی خاله مهین برود، تا هم احوالی از آنها بپرسد، هم در یادگیری درسها به دخترخاله‌اش کمک کند، آخر فاتیما دیروز با او تمـاس گرفته بود و از سختی درس ریاضی برایش گفته بود، الهه‌ی عاشق ریاضیات هم قبول کرده بود به او کمک کند.

 

یک مانتوی سبز خاکی به همراه روسری و شلوار مشکی پوشید، چادرش را که سر کرد با آژانس تماس گرفت، نیم ساعت بعد در اتاق فاتیما بود و در حال آموزش ریاضی.
پس از دوساعت تمرین مداوم هر دو خسته شدند، فاتیما برای استراحت بیرون رفت و مدتی بعد درحالی که سینی‌ای با دو لیوان شربت بدست داشت، آمد و روی مبل نشست.
فاتیما دختری آرام و مهربان بود ولی وقتی کاری برخلاف میلش انجام میشد، بشدت عصبی میشد، امیرصالح هم به همین دلیل با او سر ناسازگاری داشت، و به دلیل راحت شدن از جیغ‌های او خانه‌ی خودش را گرفته بود و تنها زندگی میکرد.
فاتیما چهره‌ای ساده اما زیبا داشت، چشمانش درشت و مشکی بود موهایش هم بلند و فر که تا کمرش میرسید، کمی هم تپل بود و همیشه درحال رژیم گرفتن، با این حال نه تنها وزن کم نمیکرد بلکه به وزنش اضافه هم میشد.
فاتیما نگاهی به الهه انداخت و گفت: الهه من باید برم خونه امیرصالح، مثل اینکه یکی از دوستاش اومده، اونم دلش غذای خونگی خواسته، منم میخوام براشون قرمه سبزی ببرم
الهه با لبخندی موزی حرفی زد که خودش دور میدید اما محض شوخی گفت: دوست دخترش دستور غذای خونگی مادرشوهر‌ پز صادر کرده؟
-امیرصالح مورد بحثمونه آیا؟ ولی الهه اون الان فقط گیر داده به یسنا
-یسنا کیه؟ نگفته بودی
-حالا تو ماشین بهت میگم
الهه متعجب شد: تو ماشین؟
-مامان راضی شد ماشینش رو بده، به شرطی که تو پشت فرمون بشینی
-باشه باهات میام، ولی بالا نمیام، نمیخوام چشمم به این امیرصالح بی‌معرفت بیفته
-وا، چرا؟
-جشن نامزدی ایمان و ضحا نیومد
-مامان گفت که، با دوستاش رفته بودن کیش، دیر خبردار شد
-به هر حال، کیش مهم‌تر بود یا پسر خالش؟
-خب حالا توام
وقتی هر دو توی ماشین نشستند و کمربندهای خود را بستند، الهه راه افتاد، فاتیما زیرلب صلواتی فرستاد و گفت: خدایا فقط سالم برسم
-اوهوی، رانندگی من حرف نداره
-آره، برای همین بود که ماشین ایمانو صاف فرستادی تو باقالیا
-اون موقع تازه گواهینامه گرفته بودم، الان انقدر با ماشین ایمان و مائده روندم که حرفه‌ای شدم
-خدا کنه. راستی، شنیدم دیشب خونتون امر خیر بوده، اونم پسر حاج مهدوی معروف
-آره، ولی اصلاً نمیخوام در موردش حرف بزنم
-چرا؟ نکنه هول شدی چایی ریختی رو پای پسره‌ی بخت برگشته
-نخیر، دلیل دیگه‌ای داره
-بگو دیگه، میخوام بدونم دیشب چی شده، جواب مثبت دادی؟
-نه، گفتم قصد ازدواج ندارم
-خب، بعدش؟
-بعدش؟ هیچی دیگه، همین
-منظورم اینه که چند نوع قصد ازدواج ندارم، داریم، یکیش میشه قصد ازدواج ندارمِ حالا دو سه بار دیگه بیایید خواستگاری تا ببینم چی میشه، یکی دیگش میشه قصد ازدواج ندارمِ باید پول بدی دماغمو عمل کنم، یکیش هم میشه قصد ازدواج ندامِ حالم از ریخت و قیافه و کل رفتارت به هم میخوره، حالا تو منظورت کدوم بوده؟
الهه خندید: دیوونه، چرا پرت و پلا میگی؟
-نه واقعاً میگم، مثلاً همین یسنا، چهارصد بار به امیرصالح گفته قصد ازدواج نداره، حالا از خداشه بریم خواستگاریش‌ها، ولی کیه که بره
-نگفتی، یسنا کیه؟
-دوسته امیرصالحه
-برو
-به خدا، ما هم در جریانیم، یعنی فقط من و مامان
-خب؟
-همدیگه رو دوست دارن دیگه
-خیلی خوبه که امیرصالح هم سروسامون بگیره
-آره، فقط من می‌مونم و تو و دینه
-وای، گفتی دینه، چقدر دلم براش تنگ شده، الان شیش ساله که ندیدمش، احتمالاً خیلی بزرگ شده، آره؟
-نگو، یه جیگری شده که دومی نداره
-آخه آدم اینطوری تعریف میکنه؟ باید مثلاً بگی خیلی خانوم شده
-بیخیال تو رو خدا
-تو آدم نمیشی
چند دقیقه بعد روبه‌روی خانه‌ی امیرصالح بودند، فاتیما قابلمه بدست پیاده شد و روبه الهه گفت: بشین تا من بیام
دختر سرش را تکان داد: زود بیا، نری اون بالا عاشق دوست امیرصالح بشی
-قول نمیدم
الهه خندید: برو شیطون بلا
فاتیما از ماشین مادرش فاصله گرفت و به طرف ساختمان رفت، زنگ بیست و چهار را فشرد و در قهوه‌ای ساختمان با صدای تیکی باز شد، دختر پس از اینکه از آسانسور پیاده شد، روبه روی واحد امیرصالح ایستاد و اینبار زنگ در را فشرد.
چند لحظه بعد در توسط دانیال باز شد، وقتی فاتیما را دید، گفت:سلام، شما؟

Fatemeh Karimi ۳ ۴
pa ri

عالییییییییییییییی*---------------------*

*به دانیال که همه جا هست می نگرد و تابلوی "سه شنبه زود بیااااا" را بالا می گیرد*0* *

عالی می‌بینی پری جان ^-^

عزیزجانم...
باید سه‌شنبه‌ها رو رعایت کنم، دوهفته نشد ولی هفته‌ی بعد حتماً رعایت میکنم :)

‌‌ Mobina

من گذاشتم جمع بشه بعد پنج قسمت رو باهم خوندم :)

(تنبل هم خودتونید 🙄)

خیلی خیلی زیباست و دلنشین :) 

عزیزجانم... :)

خوشحالم زیبا دیدی ^^

آرا مش

عالی مثل همیشه :))

نظر لطفته🍃

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نام رمان فعلی: تسبیح عشق
شاید بتوانیم آن چهارساعت و سی‌وچهار دقیقه آمار مطالعه ایرانیان در ماه را در بخش "معرفی کتاب" تبدیل کنیم به چهارساعت و سی‌‎وپنج دقیقه...
تگ ها
موضوعات
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان