قسمت ششم

فاتیما از ماشین مادرش فاصله گرفت و به طرف ساختمان رفت، زنگ بیست و چهار را فشرد و در قهوه‌ای ساختمان با صدای تیکی باز شد، دختر پس از اینکه از آسانسور پیاده شد، روبه روی واحد امیرصالح ایستاد و اینبار زنگ در را فشرد.
چند لحظه بعد در توسط دانیال باز شد، وقتی فاتیما را دید، گفت:سلام، شما؟
سپس با مکث گفت:خودتی فاتیما؟ چقدر بزرگ شدی
فاتیما که از دیدن پسر تعجب کرده بود، حرفی نمیزد، دانیال دوباره گفت: خوبی فاتیما؟
دختر با لحن مردد خود کلمات را می‌کشید: سلام، تویی دانیال؟
دانیال خندید: بیا تو بعد بقیه‌ی تعجبت رو ادامه بده
فاتیمای همچنان متعجب وارد خانه‌ی برادرش شد، روی مبل داخل سالن نشست و پرسید: تنهایی؟ پس امیرصالح کجاست؟
-صالح رفته حموم، صدای غارغار رو می‌شنوی؟ بلانسبتِ کلاغ البته
راست میگفت، امیرصالح در حمام کنسرت راه انداخته بود.
-شنیدی؟
فاتیما خندید: آره
-حالا غذا چی آوردی؟
دختر که هنوز قابلمه را در دست داشت گفت:قرمه سبزی، امیرصالح که دوست داره، نمیدونم توام دوست داری یا نه؟
-شوخی میکنی؟ چراغ راهنماست
فاتیما با لبخند قابلمه را به دست پسر داد و گفت: پس بفرمایید ناهار
دانیال به طرف آشپزخانه رفت و برای خودش کمی غذا کشید و مشغول خوردن شد.
دختر موبایلش را از کیفش بیرون کشید و برای الهه پیام فرستاد: حدس بزن مهمون امیرصالح کیه؟
الهه پس از کمی مکث، برای فاتیما نوشت: چه میدونم؟ آشناست؟
-آره، به نظرم بهتره تو کج کنی و بری، یعنی به نفعته
-چرا مثل آدم حرف نمیزنی؟ کیه خب؟
-دانیال
چند دقیقه گذشت ولی جوابی نیامد، فاتیما دوباره پیام داد: توام مثل من خیلی تعجب کردی، آره؟
در همین لحظه دانیال وارد پذیرایی شد: به کی پیام میدی؟
دختر صفحه‌ی موبایلش را خاموش کرد و هول گفت: دوستم
پسر که فهمید فاتیما قصد دارد چیزی را از او مخفی کند، جلوتر رفت و گفت: چرا قایمش میکنی؟
-قایم نکردم
امیرصالح که بحث آنها را شنیده بود از اتاق بیرون آمد، همینطور که موهایش را خشک میکرد از پشت سر فاتیما رد شد و موبایل را روی هوا قاپید، میدانست قاتیما چیزی برای پنهان کردن ندارد ولی فقط برای اینکه حرص خواهرش را در بیاورد، موبایل را به طرف دانیال پرت کرد و گفت: رمزش اسمشه، یه چک بکن ببین چندتا دروغ کله گنده میشه ازش درآورد؟
سپس چشمک زد، دانیال خنده‌کنان گفت: الان می‌بینم
فاتیما جیغ کشید: بد جنسا، گوشیمو بدین
همین که دانیال رمز را وارد کرد، نگاهش روی صفحه میخکوب شد، نام الهه بالای آن میدرخشید، پیام ها را که خواند، پرسید: مگه الهه اینجاست؟


 

فاتیما سرش را تکان داد: آره، پایین تو ماشین مامان منتظرمه
دانیال موبایل را روی مبل انداخت و از خانه خارج شد، وقتی از آسانسور پیاده شد به طرف در خروجی دوید، قبل از اینکه در را باز کند، دستی به موهایش کشید، سپس در را گشود و با خوشحالی به طرف ماشین رفت.
اما کسی را داخل ماشین ندید، پوفی کشید و گفت: پس اصلاً نمی‌خوای منو ببینی، باشه، عیبی نداره، من صبرم زیاده، تا وقتیکه نظرت عوض بشه
به دنبال این حرف به طرف ساختمان رفت و با چهره‌ای پکر وارد خانه شد، مستقیم به طرف اتاق امیرصالح رفت، موبایلش را برداشت و شماره‌ی الهه را که حفظ کرده بود ذخیره کرد، با خودش گفت:حیف! شماره قبلیش خیلی بهتر بود. همیشه، هر وقت آنچه ما میخواستیم، نمیشد،حیف میشد، اما گاهی، آنچه هم‌اکنون حیف میشود، نه خواسته‌ی گذشته ما بوده و نه نیاز آیندیمان.
امیرصالح در آشپزخانه درحال خوردن ناهارش بود، دانیال از اتاق خارج شد، روی یکی از صندلی‌های میز غذاخوری نشست، سپس گفت: رفت
امیرصالح دست از خوردن برداشت: منم بودم میرفتم
سپس خندان ادامه داد: اصلاً اگه من جای الهه بودم، از لج توام که شده، ازدواج میکردم
فاتیما که حرفهایشان را شنیده بود، وارد آشپزخانه شده و گفت: خدا رو چه دیدی، شاید اونم ازدواج کرد، دیشب پسر حاج مهدوی رفته خواستگاریش
-واقعاً؟ حمزه؟
فاتیما سرش را تکان داد، دانیال گفت: نکنه همون پسره رو میگی که فکر میکنه همه گناهکارن فقط خودش متقی‌الصفاتِ؟ همون که ریشهاش خیلی بلنده؟
خواهر و برادر خندید، امیرصالح برای اینکه بیشتر حرص دانیال را در آورد گفت: ولی خداییش ریش بلند بهش میاد
-تازه کلاً همش تا دو سانت پایین‌تر از گردنشه
امیرصالح اخم کرد: دست خواهرم درد نکنه، اندازه ریش پسر آقای مهدوی رو هم داره
دختر، خجالت‌زده گفت: نه داداش، همینجوری گفتم
-دیگه چی؟ همینجوری در مورد ریش پسر مردم نظر میدی
-حالا ریش اون مردک رو ول کنید، الهه چی بهش گفته؟
فاتیما که پیش خود میگفت هر چه بر سر دانیال بیاید، حقش است، به دروغ گفت: گفته باید فکر کنم
دانیال در پرسشش تردید نکرد: یعنی جوابش مثبته؟
-احتمالاً دیگه، لابد این فکر کردن هم ناز و اداش بوده
-تو مطمئنی فاتیما؟
-آره بابا، تابلوئه، تو که برق چشماش رو ندیدی، اصلاً یه دل نه صد دل عا...
دانیال عصبی شد: بسه
جوان بیچاره، دستش را به موهایش کشید و همانطور که از حرص تمام صورتش سرخ شده بود به اتاق امیرصالح رفت.
فاتیما لبخندی زد و در دل گفت: اینم از این، حتماً دیگه اسم الهه رو هم نمیاره
-فاتیما، خالی بستی؟
دختر با چشمانی گرد و متعجب به برادرش خیره شد: چی؟
-از اون لبخندت معلومه که خالی بستی، ولی عیبی نداره، بهش نمیگم، بنظرم بهتره از الهه دورش کنیم
خواهر که حالا از میزان حیرتش کمتر شده بود، سرش را تکان داد و گفت: آره، منم برای همین این حرفها رو زدم، وگرنه الهه که از پسر آقای مهدوی اصلاً خوشش نمیاد، همین دیشب هم بهش جواب منفی داده، ولی تو باز حواست به دانیال باشه که طرف الهه نره، چون اگه ببینتش سایش رو با تیر میزنه
-حواسم بهش هست، نمیذارم اتفاق شیش سال پیش تکرار بشه، این به نفع هر دوشونه
فاتیما سرش را تکان داد: داداش، از اونجایی که الهه خانم فرار کرده تو باید منو برسونی
-باشه، تو برو بشین تو ماشین، من تا چند دقیقه‌ی دیگه میام
فاتیما کیفش را از روی مبل برداشت و از خانه بیرون رفت، امیرصالح هم به طرف اتاقش رفت، در زد و وارد شد.
سپس همانطور که پالتویش را از داخل کمد برمی داشت روبه پسر گفت: نترس، الهه به حمزه جواب منفی داده
چشمان دانیال از تعجب گرد شد: اما فاتیما که گفت
پسر حرفش را قطع کرد: فاتیما خواسته بود تو رو از الهه دور کنه، ولی بنظر من، تو هنوز فرصت جبران داری
دانیال با قدردانی به پسر نگاه کرد: ممنونم داداش
-قابلی نداشت، الان بجای اینکه یه گوشه بشینی غمبرک بزنی، بگرد دنبال یه راه تا دوباره دل الهه رو بدست بیاری، البته، اگه بتونی
مرد لبخند زد: به فکرش هستم، تو نگران خودت باش
سپس با مکث گفت: راستی صالح از تو خبری نیست؟
-هی، شاید یه خبرایی باشه
-کی هست؟
-نمی‌شناسیش، منم دیگه باید برم، فعلاً
-شامم بگیر
امیرصالح سری تکان داد و رفت.
-خب آبجی خانم، بریم؟
-چرا انقدر دیر اومدی؟ نکنه بهش گفتی؟
-بچه شدی؟ چرا باید بگم آخه؟
فاتیما با شک نگاه از برادرش گرفت، از اینکه جریان را به او گفته بود، پشیمان بود، مطمئن نبود که دهن امیرصالح قرص باشد، اما دیگر کاری بود که شده بود.
قصد امیرصالح تنها این بود که حواس دانیال را پرت الهه کند تا به مقصود خود برسد، برگشتن دانیال اتفاق خوبی نبود، زیرا میتوانست مانع امیرصالح باشد، و او بهیچ‌وجه این را نمیخواست. اصلاً مگر نه اینکه در راه رسیدن به هدف باید تمام موانع را از بین برد، حتی اگر مانع مثل برادر بزرگتر باشد برایت؟
هدف سرنوشت ساز بود، هدف آینده را میساخت،و چه چیز بهتر است از آینده‌ای که در آن تمام خواسته‌های امیرصالح به حقیقت بپیوندد، ارزشش را داشت، ارزش همه چیز را.
اما امیرصالح نمیدانست؛ ارزش را خود اوست که مشخص میکند. و انسان باید برای فهمیدن آنچه که نمیداند، تاوان بدهد.
وقتی امیرصالح، خواهرش را به خانه رساند، موبایلش را برداشت و شماره عزیزدلش را گرفت.
موبایل الهه زنگ خورد، شماره ناشناس بود، با تردید دکمه برقراری تماس را فشرد.
-بله
صدایی آشنا گفت: منم الهه‌ی عزیزم

Fatemeh Karimi ۳ ۲
‌‌ Mobina

الهه عزیزش؟؟؟

بسم الله :/

 

+ وقتی ستاره‌تون رو دیدم گفتم عه تو این هفته دو پارت گذاشتن، بعد متوجه شدم که واقعا سه شنبه‌ست :/

زمان چقدر زود میگذره ها :|

ببینیم چه میشود :")


+آره واقعاً ؛_؛ *خودم معنای دقیقی برای این ندارم😅*

آرا مش

ماجرا پیچیده شد...

ببینیم بعدش چی میشه ;)

همیشه پیچیده‌نویس بودم :"

خدا کنه انقدر پیچ در پیچ نشه که راه گم کنن خوانندگان :_
ولی جهت آمادگی: پیچ‌های زیادی در راه است :"

pa ri

وای خدایا...داستان داره به یمت خیلی جالبی میره**-------**

خدا قوت پهلوان عزیز *0* خسته نباشه دلاور*0* عجّبّ داستّاّنّ پرشوری**------**

*میرود سه شنبه را زودتر بیاورد*-* *

همیشه خوشحال میشم از انرژیِ مثبتت **

ممنونم جانم :)
*با شوق میدود بدنبال پری که میرود سه‌شنبه را زودتر بیاورد*

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نام رمان فعلی: تسبیح عشق
شاید بتوانیم آن چهارساعت و سی‌وچهار دقیقه آمار مطالعه ایرانیان در ماه را در بخش "معرفی کتاب" تبدیل کنیم به چهارساعت و سی‌‎وپنج دقیقه...
تگ ها
موضوعات
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان