قسمت هفتم

زود تماس را قطع کرد، موبایلش را روی تخت انداخت، حس کرد تنگی نفس گرفته، در اتاق را گشود و از پله‌ها پایین رفت، سپس زیر سنگینی نگاه مادرش که مشغول گردگیری میزی بود، به حیاط رفت.
روی تاب نشست و نفسی عمیقی کشید، با خود گفت: یعنی شمارم رو از کجا آورده؟
با حرص نفسش را فوت کرد و وارد خانه شد، بطرف تلفن رفت و شماره‌ی فاتیما را گرفت، وقتی صدایش را شنید، بلند گفت: تو شمارم رو بهش دادی؟
فاتیما کمی ترسیده بود: نه به خدا، من فقط...
الهه‌ی عصبی، دوباره فریاد زد: تو فقط چی؟
دخترک آب دهانش را قورت داد و آرام گفت:داد نزن الهه، بذار برات توضیح بدم
الهه چند نفس عمیق کشید تا به خودش مسلط شود، سپس در سکوت به حرفهای فاتیما گوش داد.
وقتی توضیحات دختر تمام شد، اضافه کرد: من مطمئنم شمارت رو وقتی داشته پیاما رو میخونده، حفظ کرده
-آخه کدوم آدمی رمز موبایلش رو اسمش رو میذاره؟ تازه میره رمزِ مسخرش رو به همه میگه؟
-حالا تو چیکار به رمز من داری، بگو یکدفعه‌ای کجا گذاشتی رفتی؟
-میدونستم میاد
-یعنی بهت الهام شده بود؟ وای چه رمانتیک
-رمانتیک چیه خنگه؟ وقتی بعد از شیش سال برگشته و اون رفتار عجیب رو از خودش نشون میده معلومه هدفش اینکه دوباره بهم نزدیک بشه
-حالا میخوای چیکار کنی؟
-کاری که خیلی وقته انجام میدم، دم به تله ندادن
-ولی دانیال همونه که یه زمانی عاشقش بودی، با بقیه فرق داره
-فاتیما امروز بقدر کافی مقصر بودی، بس کن که حوصله ندارم، مخصوصاً حوصله‌ی این حرفها رو
دختر پذیرفت: باشه، پس تا سه‌شنبه
-سه‌شنبه؟ مگه چه خبره؟
-تولد بنیامینِ دیگه مگه نمیدونستی؟
-نه، خوب شد گفتی، پس می‌بینمت
-فعلاً
الهه تلفن را گذاشت و به الهام که گوشه‌ای ایستاده بود درحالی که متعجب به او خیره شده بود، گفت:چیه مامان؟
زن سری از روی تأسف تکان داد: چته دختر؟ چرا اینطوری با دختر خالت حرف میزنی؟ مگه ازش طلب داری؟
-داشتم ولی بهم پس داد
الهام که هنوز هم چیزی از ماجرا بو نبرده بود، بیخیال شد و به کارش ادامه داد.
دختر پرسید: ایمان خونست؟
-آره، توی اتاقش خوابه، اگه بیدارش کردی، بهش بگو نون نداریم، بره بگیره
الهه سرش را تکان داد و رفت.
در اتاق ایمان نیمه باز بود، پسر آسوده خوابیده بود، الهه به آرامشش در خواب حسرت خورد، این روزها آرامش حتی از خوابش هم رخت بسته بود.
لبخند شیطانی‌ای روی لبهای الهه نشست، در را تا آخر باز کرد و با قدرت رهایش کرد، در بشدت به دیوار برخورد کرد و صدایی ناهنجار تولید کرد، پسر ازجایش پرید و با ترس به خواهرش نگاه کرد، موضوع را که فهمید عصبی شد: الهه، خدا ازت نگذره، سردردم تازه خوب شده بود
سپس با دست پیشانی‌اش را گرفت و ادامه داد: تلافی میکنم
الهه با لبخند گفت: وقتی چشمات پف میکنه، خیلی قشنگ میشی، مثل پسربچه ها
ایمان هم لبخند زد: نمی‌بخشمت کور خوندی، حالا چته که مزاحم خواب عصرگاهیم شدی؟
-عصبانی میشی ولی مجبورم بهت بگم
-میدونی که از مقدمه‌چینی خوشم نمیاد، بگو چی شده؟
الهه تمام اتفاقات دیروز و امروز را برای ایمان تعریف کرد و در آخر گفت: حالا باید چیکار کنم؟
-نکنه هنوز دوستش داری؟
الهه قاطع گفت: معلومه که نه، چرا همچین حرفی زدی؟
-پس چرا برات مهمه که برگشته؟
-برام مهم نیست، یه جورایی احساس خطر میکنم
-تا وقتی که برادرت پشتته از هیشکی نترس، دانیال هیچ غلطی نمیتونه بکنه، اینبار اگه زنگ زد یا جلو راهت رو سد کرد، به خودم بگو، حسابش رو میرسم
الهه سرش را تکان داد و گفت: ممنون داداشی
ایمان لبخند زد اما چیزی نگفت، الهه هنگام خروج به طرف ایمان برگشت، خواست حرفی بزنه که ایمان پیش دستی کرد:آره میدونم که خیلی بهم افتخار می کنی؟
الهه متعجب گفت:چی میگی ایمان، من فقط خواستم بگم برو نون بگیر
برادر که ضایع شده بود، لبخندش را جمع کرد: ای خدا ما مردا چه گناهی کردیم، که اگه نود سالمونم بشه، بازم باید بریم تو صف نانوایی وایسیم
الهه خندید: همینه که هست
سپس در اتاق ایمان را بست و به اتاقش رفت، همیشه خوشحال بود که برادرش را دارد حتی با وجود اینکه ایمان در ماجرای انتقام دانیال بی‌تقصیر نبوده. او هیچگاه برادرش را در جریان انتقام دانیال نگذاشت، دختر خود را مقصر دانست، چرا که به راحتی گول حرفها و رفتارهای دانیال را خورده بود.
با حرص روی تختش دراز کشید، چشمش به سوراخ روی دیوار مقابل تخت افتاد، جای میخی بود که شش سال پیش عکس دانیال را نگه میداشت، اما اکنون حتی اثری از میخ هم نبود، چه رسد به عکس. به یاد یکی از بهترین خاطراتش افتاد.
دانیال روی همین تخت نشسته‌بود و دستهای الهه را در دست داشت،
-الهه، یه راهی به من پیشنهاد میدی؟


 

-راه؟ برای چی؟
دانیال لبخند زد: برای اینکه هر لحظه دلم برات تنگ نشه
دختر اخم کرد: چرا میخوای دلت برام تنگ نشه؟ نکنه...
دانیال اجازه نداد فکر دختر به زبانش بیایید و باهمان لبخند گفت: مگه دیوونه‌ام، هیچوقت
-پس چه دلیل دیگه‌ای داره؟
دانیال خندان گفت: هر لحظه بهت فکر میکنم، دیگه حواسم جمع کارام نیست، بعضی وقتا حرص شاهین رو هم درمیارم
الهه با مهربانی لبخند زد: راست میگی؟
-دروغم چیه؟ دلم برات تنگ میشه، همیشه
گونه‌های الهه رنگ گرفت و سرش را زمین انداخت
دانیال سر الهه را بلند کرد و بی‌حرف به چشمانش خیره شد.
الهه خندید: خب یه پیشنهاد برات دارم
دانیال سرش را تکان داد و گفت: چه خوب، خب، پیشنهاد عزیزدلم چیه؟
-عکس
دانیال متعجب تکرار کرد: عکس؟
الهه سرش را تکان داد و بطرف کشوی میزش رفت، عکس رومیزی خودش را بیرون کشید و گفت: اینو بذار رو میز کارت که هروقت دلت تنگ شد، نگام کنی
دانیال لبخند زد: توی خونه چی اونوقت؟
-برای اونم یه راهی هست
سپس به طرف کمد دیواری اتاقش رفت، قاب عکس قدی خود را بیرون آورد، نگاهش کرد،یه لباس کوتاه مشکی-صورتی پوشیده بود که از قسمت کمر باریک بود و با تور مشکی دنباله داشت، آرایش ملایمی هم بر چهره داشت،خیلی زیبا شده بود، آن عکس را در عروسی دینا گرفته بود، دوباره با یادآوری دینا غمی در چهره‌اش نشست، ولی وقتی نگاه متعجب دانیال را دید، چهره اش شاداب شد و برای اینکه او را ناراحت نکند، لبخندی زد و عکس را به طرفش گرفت و گفت: اینم برای اینکه بزنی روبه روی تختت که هرشب قبل از خواب نگاهش کنی و دلتنگیت برطرف بشه
دانیال لبخند تلخی زد و عکس را گرفت سپس با لحن غمگین گفت: این عکسو عروسی دینا گرفته بودی، آره؟
الهه حرفی نزد، فهمید دانیال دوباره یاد خاطراتش با خواهرش افتاده، برای اینکه جو را عوض کند، با لحنی طلبکار گفت: پس تکلیف من چی میشه؟
دانیال متعجب شد:تکلف تو؟
الهه لبخند زد: تکلیف دلتنگیم؟
-مگه توام دلتنگ من میشی؟
الهه سرش را تکان داد: روز و شب، وقت و بی‌وقت، همیشه و همه جا دلم برات تنگ میشه وقتی کنارم نیستی انگار یه چیزی کم دارم
دانیال با اشتیاق خندید، عکس را نشان داد و گفت: خب، منم پیشنهادمو فردا بهت میدم
الهه با چشمانی لبریز از شوق سر تکان داد.
دانیال دوباره نگاهی به عکس انداخت، اینبار اما نگاهش پر از عشق بود و خالی از غم و غصه
دانیال همانگونه که به عکس الهه خیره بود گفت: الی؟
دختر، مهربان پاسخ داد: جانم
دانیال چشمانش را از عکس گرفت و به الهه دوخت، پس از مدتی سکوت گفت: اصلاً یادم رفت چی میخواستم بگم
الهه خندید و حرفی نزد.
وقتی دانیال فردای آن روز برگشت قاب عکسی بزرگ از خودش به دست داشت که در آن کت و شلواری سرمه‌ای رنگ پوشیده بود و الحق که خیلی به او می‌آمد.
وقتی به کمک همدیگر تابلو را نصب کردند دانیال گفت: خیلی خوش به حالمه
-چون زیادی خوش‌تیپی اینو میگی خودشیفته
خندید:نه، چون تو رو دارم خیلی خوش به حالمه، الهه‌ی من، تا وقتی که قلب تو رو دارم دیگه هیچی از دنیا نمیخوام
دانیال آنقدر نقش عاشق را به خوبی بازی میکرد که هر بیننده‌ای بی‌شک او را مجنون الهه میخواند...
ذهن الهه دیگر کشش خاطرات گذشته را نداشت، یا باید خاطرات جدید میساخت که ممکن نبود، چون دیگر شجاعت ایجاد رابطه نداشت یا اینکه همیشه باید با خاطرات دروغین دانیال زندگی میکرد که ظلمی بود در حق خودش. درهرحال او در این بازی یکبار مغلوب شده بود، دیگر اجازه نمیداد شکست بخورد. انسان حق ندارد هیچ اشتباهی را دوبار تکرار کند.

Fatemeh Karimi ۳ ۵
آرا مش

خیلی خوب بود فاطمه جان

منتها آخرای قسمت قبلی یه جوری نوشته بودی من خیال کردم امیرصالح به الهه زنگ زده برای همین موضوع برام پیچیده شده بود

رفتم دوباره خوندم، فهمیدم اینطور نبوده ;)

اون جمله رو اشتباه معنی کردم چون فاعلش رو امیرصالح گرفته بودم😅

لطف داری، سپاس⚘
آهان، آره از قصد بود، برای همین پیچیده‌نویسی رو دوست دارم، هر چند اسمِ یه بیماریِ شاید :")

‌‌ Mobina

خیلی بده این حالت الهه، یه جورایی آدم اصن به همه بی‌اعتماد میشه، حتی به نزدیک‌ترین افراد زندگی‌ش.. 

اوهوم، ولی زندگیِ دیگه، باید دید چطور باید جنگید. *چقدر باید🚶🏻‍♀️*

pa ri

وایییی...خدایی خیلی دارین خوب پیش میرین TT خدا قوت!*0* خسته نباشید*0*

هنوز درست نفهمیدم چرا سر مراسم عروسیشون از هم دیگه جدا شدن :( واقعا نقش بازی کردن بوده؟:"

*تابلوی جدیدش را در می آورد که رویش نوشته:سه شنبههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه" و به انتظار سه شنبه می نشیند TT*

خیلی ممنونم پری جانم، خیلی حس خوبی دارن پیامهات **

می‌فهمیم ؛)
انقدر دیر جواب دادم که آمد :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نام رمان فعلی: تسبیح عشق
شاید بتوانیم آن چهارساعت و سی‌وچهار دقیقه آمار مطالعه ایرانیان در ماه را در بخش "معرفی کتاب" تبدیل کنیم به چهارساعت و سی‌‎وپنج دقیقه...
تگ ها
موضوعات
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان