قسمت هشتم

چشمانش را بست، خیلی خسته بود برای همین بدون خوردن شام به خواب رفت.
وقتی چشمانش را گشود، از پنجره‌ی بلند و سلطنتی اتاقش به آفتاب خیره شد، مدتها بود که رنگ آرامش را ندیده بود، در سرش پر بود از تصاویری که یاد او را طنین‌انداز میکرد.
با افسوس سری تکان داد، ملافه تخت را کنار کشید و از جا برخواست، بطرف آسانسور رفت و پس از آن خود را در طبقه‌ی اول، وسط آشپزخانه یافت، مهسا مثل همیشه صبحانه آماده کرده‌بود و نامه‌ای برایش گذاشته‌بود درست کنار ظرفشویی.
بدون توجه به نامه بطرف میز صبحانه رفت، با خود گفت:چی توی اون نامست که مهم باشه؟ فقط یکم قربون صدقه با چاشنی دلسوزی
هنگامی که با بی‌میلی کمی پنیر روی نان می‌مالید، چشمش به برگهای دلمه افتاد، متعجب به آنها خیره شد که صدایی با آرامش نامش را خواند.
سر بلند کرد و چشمانش در چشمان کسی قفل شد.
مهسا خندید: چه زود از خواب بیدار شدی، نامم رو خوندی؟
با اینکه نخوانده‌بود ولی سرش را تکان داد و حرفی نزد.
چهره‌ی مهسا متأسف شد: معلومه که نخوندی
لبخندی کنج لبش ظاهر شد، فهمید که هنوز هم نمیتواند به او دروغ بگویید.
مهسا موهایش را صاف کرد، سپس زیر لب گفت: اگه موبایلت را خورد نمیکردی الان مجبور نمیشدم برات نامه بذارم
با اینکه حرف مهسا قانع کننده بود، ولی او هنوز هم دلیل موجهی برای شکستن آن وسیله ارتباطی مزخرف داشت.
خمیازه‌کشان روبه مهسا گفت: این برگها برای چیه؟
-گفتم برات دلمه درست کنم، هنوزم دوست داری دیگه، نه؟
با بی‌تفاوتی شانه‌ای بالا انداخت: مهم نیست، دیگه هیچی مهم نیست
مهسا با افسوس آهی کشید: قضیه مربوط میشه به...
با تندی حرفش را قطع کرد: گفتم دیگه حتی نمیخوام اسمش رو هم بشنوم
 مهسا سری تکان داد و بی‌حرف میز صبحانه را جمع کرد، همانطور که حدس میزد امروز هم چند لقمه به زور خورده بود، از دیدن حال او در این وضع غمگین بود اما کاری بود که شده‌بود.
از آشپزخانه خارج شد و دوباره به اتاق بازگشت، اثری از تکه‌های خوردشده‌ی موبایل و یا گلدانهای عطیقه‌اش نبود.
با عصبانیت غرید: مهسا تو اومدی تو اتاق من
مهسا از آشپزخانه خارج شد و در پاسخ گفت: آره، خب گفتم شاید صبح که بیدار میشی، حواست نباشه اونوقت یکی از شیشه ها بره تو پات
کمی کنترلش را بدست آورد و با صدایی آرامتر گفت: مهسا، من بهت گفتم که اگه میخوای اینجا زندگی کنی، باشه، اشکالی نداره ولی نباید توی کارهای من دخالت کنی، دیگه‌ام اصلاً نیا توی اتاقم
زن آهسته گفت: خب، مگه چه عیبی داره؟
عصبانیتش دوباره اوج گرفت و داد زد: مهسا...مهسا...مهسا
به چهره‌ی رنگ پریده‌ی مهسا خیره شد و آرام‌تر گفت: دیگه هیچوقت نباید اینکار رو بکنی، فهمیدی؟
مهسا سرش را تکان داد و زیر لب طوری که او نشنود گفت: سعیم رو میکنم، ولی قول نمیدم، آخه خیلی ناز میخوابی مثل گذشته‌ها
او با عصبانیت کنترل شده‌ای گفت: چیزی گفتی؟
مهسا سرش را بالا انداخت، سپس به آشپزخانه رفت و مشغول شستن ظرفها شد، وقتی کارش تمام شد، بطرف در اتاق او رفت و دوبار پشت سر هم در زد، وقتی اجازه ورودش صادر شد، در را گشود، سرش را داخل برد و گفت: من میخوام برم حموم، چیزی نمیخوای قبل از اینکه برم، برات بیارم؟
به آرامی گفت: از روزی که اومدی، بهت گفتم من هیچی ازت نمیخوام، فقط روی اعصاب من راه نرو، که متأسفانه همین یک کاری هم که ازت خواستم، نتونستی درست انجام بدی
مهسا به کنایه‌ی در کلامش توجهی نکرد و در را محکم بست، سپس به حمام رفت، همانگونه که لباسهایش را که مدت زیادی بود به تن داشت درمی‌آورد، به آینه خیره شد، زیر لب گفت: نه به خودم امیدوار شدم، هنوزم جذابیت پیشین رو دارم
مهسا با اینکه بیشتر مواقع جدی سخن نمیگفت اما این حرفش به طور حتم حقیقت داشت، با وجود چند تار موی سفید در میان خرمن موهای مشکی رنگش، هنوز هم زیبا بود،چشمانی به رنگ مشکی، ابروهایی نازک و کشیده، و پوستی گندم‌گون و صاف.
باوجود چهره‌ی بی‌نقصش اندامش آنچنان خودنمایی نمیکرد اگر میخواست با خودش رو راست باشد، کمی چاق بود، ولی این مسئله باز هم از جذابیتش کم نمیکرد، خندید و گونهایش چال افتاد، سرخی گونه‌هایش حتی در این سن هم خیره‌کننده بود.
وقتی از حمام خارج شد زیر لب نام محبوبش را صدا زد، اما جوابی دریافت نکرد، دوباره با صدای بلندتری فریاد کشید ولی باز هم فایده‌ای نداشت، احتمالاً رفته‌بود.
آهی کشید و وارد اتاق خود شد.
نزدیک به نیمه شب بود، در حاشیه‌ی خیابانی طویل راه میرفت و به سرعت ماشینهایی که از کنارش میگذشتند توجهی نمیکرد، انگار آنها نیز او را نمیدیدند، مثل همیشه او برای هیچکس مهم نبود.
ناگهان احساس کرد ستاره‌ای به زمین افتاد، با تعجب اطراف را نگاه کرد، متوجه نور خیره کننده‌ای در پشت یک تپه شد، با قدمهای آرام خودش را به ستاره رساند، چند قدم با او فاصله داشت، چیزی در سرش فریاد میکشید، دستور میداد که سرعتش را بیشتر کند.

ناخواسته دوید، تنها یک قدم با ستاره فاصله داشت که متوجه شد آن انسان زیبا و بی‌عیب‌ونقص ستاره نبوده.
هاله‌ی نوری اطراف انسان فرشته‌گونه را گرفته بود، چهره‌ی محبوب او، بی‌نهایت آرام به نظر میرسید.
یک قدم دیگر بطرف او برداشت، ناگهان متوجه چیزی آشنا در صورت زیبای شخص شد، چشمانش.
اضطراب وجودش را دربرگرفت، با حسی آشفته از خواب پرید، نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت: این خواب چه معنی‌ای میده؟
ایمان در اتاقش را کوبید و فریاد زد: ساعت دوازدهه، نمیخوای بیدار شی بری دنبال کار و زندگیت؟
الهه نیشخندی زد و آهسته گفت: کار؟ کدوم کار؟ کدوم زندگی؟
ایمان که حرف الهه را نشنیده بود دوباره فریاد زد تا او را از خواب بیدار کند، وقتی متوجه صدایی نشد، همانطور به در اتاق تکیه داد و با مشتش به در ضربه زد.
در همین لحظه الهه در را باز کرد، ایمان که توقع چنین چیزی را نداشت، با سر به کاشیهای کف اتاق‌خواب برخورد کرد، سپس زیر لب لعنتی را زمزمه کرد: چرا یه ندایی نمیدی؟ خودمو پشت در هلاک کردم
الهه خندید: مزه‌اش به همین بود
-پس آماده تلافی هم باش، بامزه
انگار او بی‌خیال بحث کردن با ایمان شده بود و ترجیح میداد روزش را آرام شروع کند، بنابراین پس از مسواک زدن، وارد پذیرایی شد، صدای جیغ جیغوی ضحا را شنید اما تا خواست برگردد، ضحا او را دید و کار از کار گذشت.
-الی جونم
-سلام عشقم، خوبی؟
ایمان که حالا دست ضحا را در دست داشت آن را فشرد و روبه الهه گفت: آهای عشق منو صاحب نشوها، من ضحا رو نه به تو میدم نه به هیچکس دیگه
الهه پوزخند زد: عشقت برا خودت
ضحا باشوق به ایمان خیره شد، الهه در آن لحضه شدیداً احساس مزاحمت میکرد، بنابراین چشم از آن دوکفتر عاشق گرفت و وارد حیاط شد.
گلهای بنفشه و آفتاب‌گردانی که در گلدانهای سفید رنگی در اطراف حیاط وجود داشتند، بی‌نظیر جلوه میکردند، الهه دستش را به آرامی روی گلبرگ نازک و شکننده آفتاب‌گردان کشید. گل آفتاب‌گردان شاداب به نظر نمیرسید، شاید به دلیل آفتاب بود، چون دیوارهای خانه بلند بود و خورشید بطور مستقیم به گلها نمی‌تابید، حتی اگر دیوارها را کوتاه‌تر هم میساختند، فایده‌ای نداشت چون شهر پر بود از آپارتمانهای بلند و سر به فلک کشیده.

الهه که هنوز از خواب خود آشفته بود به گل نگاهی انداخت و گفت: توام آشفته‌ای؟ آفتاب به توام بد کرد؟ تو را تنها گذاشت و رفت؟ برای همین انقدر پژمرده شدی
آهی کشید و ادامه داد:‌ نگران نباش، بعد یه مدت توام به نبودن آفتاب عادت میکنی و با خودت کنار میای، اوایل سخته، بی‌طاقتی، همش ساعت رو نگاه میکنی، انگار که دوست داری زمان به سرعت بگذره،‌ انقدر بسرعت که تو اصلاً حسش نکنی، بعضی وقتا توی خلوتت اشک میریزی و به لحظه‌های خوبی که باهاش داشتی، فکر میکنی، همش احساس کمبود میکنی، انگار هوای مرده رو نفس میکشی، با اینکه به خودت قول میدی دیگه هیچوقت بهش فکر نکنی، ولی بعضی وقتا قولت رو فراموش میکنی و میشی همون آفتاب‌گردونی که همیشه فقدان آفتاب رو احساس میکنه، همون آفتاب‌گردونی که بدون آفتاب میمیره، ولی سعی کن ادامه بدی، نترس، شجاع باش، بالاخره روزی میرسه که آفتاب بکلی از زندگیت پاک میشه، انگار که هیچوقت نبوده، فهمیدی؟
همانطور که به لمس گلبرگ ادامه میداد، صدایی درون ذهنش بحرف آمد: شاید ستاره بتونه جایگزین آفتاب بشه؟
الهه که فکر میکرد دیوانه شده کمی سرش را تکان داد و نفسش را فوت کرد، زیر لب گفت: اگه ستاره‌ای وجود داشته باشه، آسمون من که بی‌نوره، تاریکِ تاریک

Fatemeh Karimi ۲ ۶
holy mind

چقد لذت میبرم وقتی میبینم انقد با ذوق مینویسی و چقد زیبا هم مینویسی :) افرین واقعا 👏👏👏

خیلی خوشحال شدم از مهرت💛😍

‌‌ Mobina

مهسا کی بود؟ 

+ مثل همیشه دلنشین:) 

یه شخصیته جدیده :)

+مثل همیشه لطف داری💛

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نام رمان فعلی: تسبیح عشق
شاید بتوانیم آن چهارساعت و سی‌وچهار دقیقه آمار مطالعه ایرانیان در ماه را در بخش "معرفی کتاب" تبدیل کنیم به چهارساعت و سی‌‎وپنج دقیقه...
تگ ها
موضوعات
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان