قسمت نهم

ضحا که به تازگی وارد حیاط شده بود، متعجب گفت: الی، با خودت حرف میزنی؟
الهه خندید: خودم از خودم سوال میپرسم، خودم هم جواب میدم
ضحا که چشمانش از فرط تعجب بزرگتر از همیشه بود، گفت: پس واقعاً یه چیزیت شده
-حالا بیخیال، تو از خودت حرف بزن، چی شد؟ بابات بالاخره دست از سر داداش من برداشت
-نه، شاید هیچوقت هم برنداره
-یعنی چی؟
-الی، خب اونم درک کن، پدره، برای عروسی دخترش آرزوها داره
-خب داشته باشه، مگه ما گفتیم عروسی نمیگیریم، ما فقط گفتیم یکم به تأخیر بیفته
-خب همین دیگه، مشکلش با همینه، میگه نباید نامزدی طولانی بشه
-تو که وضعیت ما رو میدونی، ایمان به اندازه‌ای که بابات توقع داره نمیتونه پول جور کنه
-خب منم برای همین اومدم اینجا، میخوام کمکم کنی؟
-من چی کار باید بکنم؟
-ببین من یکم پول تو حسابم دارم، به اندازه‌ایی هست که بشه یه عروسی
الهه حرف دختر را قطع کرد: چی؟ تو میخوای پول عروسی رو بدی؟
-خب، مگه چه اشکالی داره؟ منم کمک کنم، این عروسی منه
بلافاصله صدایی عصبی بگوش رسید: اگه من دامادم، میتونم پول رو جور کنم، احتیاجی نیست تو پول عروسی رو بدی
الهه و ضحا که از آمدن یکدفعه‌ای ایمان دستپاچه شده بودند هر دو باناباوری به اخمهای درهم مرد خیره شدند.
ضحا نگاهش را به زمین انداخت: ایمان، من
ایمان حرف دختر را نصفه گذاشت‌: تو چی ضحا؟ واقعاً میخوای منو جلوی پدرت کوچیک کنی؟ میخوای از فردا راه بیفته بگه داماد من حتی یه پول عروسی هم نداشت دخترم بهش قرض داد؟ آره، اینو میخوای؟
وقتی پسر حرفش را تمام کرد بطرف ماشینش رفت، ضحا نگاه ملتمسی به الهه انداخت.
دختر با آرامشی ذاتی که در صدایش بود نجوا کرد: داداش، یه لحظه صبر کن
ایمان برگشت و با فریاد گفت: چی میخوای الهه؟
الهه هم از ترفند ایمان استفاده کرد و با تحکم گفت: بشین تو ماشین، منم باهات میام
-الهه من میخوام تنها باشم
الهه در ماشین را باز کرد و همانگونه که مینشست، گفت: اما من میخوام نباشی
ایمان نفس حرصی‌ای کشید و روی صندلی راننده نشست، سپس به سرعت ریموت پارکینگ را فشرد و از خانه خارج شد.
پس از گذشت مدتی، الهه سکوت را شکست: ایمان خواهش میکنم، بدون اینکه داد و بیداد کنی، یکم به حرفام گوش بده و منطقی باش
ایمان سرش را تکان داد
الهه با تردید گفت: من با نظر ضحا موافقم
ایمان پایش را روی ترمز کوبید و هر دو به این دلیل که کمربند نبسته بود، کمی به جلو پرتاپ شدند، ماشین پشتی به موقع ایستاد و وقتی از کنار ماشین ایمان میگذشت، فحشی نثار جوان کرد.
الهه که از این حرکت ایمان شکه شده بود، عصبی گفت: ایمان حواست کجاست؟ میخوای هردومون رو به کشتن بدی؟
پسر با تعجب به الهه خیره شد: گفتی با ضحا موافقی؟ یعنی اینکه
الهه حرف برادرش را برید: آره، دقیقاً، یعنی من فکر میکنم این بهترین راهه
-اما من مطمئنم که بدترین راهه


الهه دندانهایش را روی هم سایید و گفت: داداش یکم منطقی باش، پدر ضحا گفته باید تا چند ماه دیگه عروسی بگیرید، و تو پول لازم رو نداری، خب چه عیبی داره که ما این پولو از ضحا بگیریم، درضمن شماها قراره زن شوهر بشین، پس عیبی نداره که
-کافیه، خودم میتونم پول رو جور کنم
-ایمان دست بردار، اگه میتونستی توی این چند سال جور میکردی
-اون موقع نمیتونستم، ولی الان میتونم
-اونوقت چطوری؟
-یعنی انقدر پیشت بی اعتبارم
-من خواهرتم ایمان، خوبیتو میخوام، تو متوجه نیستی، ضحا، پدرش، خودت، من، همه داریم زجر میکشیم، بهتره این قضیه هر چه زودتر ختم بخیر بشه
ایمان برگه‌ی مستطیلی شکلی از جیبش بیرون کشید و جلوی صورت الهه تکان داد: داره میشه
الهه دستش را جلو برد تا برگه را بگیرد، اما ایمان چک را عقب کشید: فقط مواظب باش متصل نشی به برق منطقه
الهه چک را از دست برادرش کشید و مبلغ را خواند، سپس با جیغ گفت: سیصد ملیون، این عالیه
ایمان سرش را تکان داد: معلومه که عالیه
الهه خندید: این...این
ایمان هم از شادی خواهرش، خوشحال شد: زبونت بند اومده جملتو تموم کن دیگه
دختر پس از مکثی کوتاه گفت: اینو از کجا آوردی داداش؟
-قرض گرفتم
-از کی؟
-یه دوست
بخاطر پیش‌بینیِ سوال بعدی ادامه داد: نمی‌شناسیش
الهه با تعجب به برادرش خیره شد، ایمان لبخند زد: چرا اینجوری نگاه میکنی؟ ندزدیدم بخدا
الهه بی‌توجه به لحن شوخ ایمان گفت: یه نفر به تو سیصد ملیون قرض داده، کسی که من نمی‌شناسمش، پس یعنی از فامیل و آشناها نیست، پس رو چه حسابی اینهمه پول بهت قرض داده
-از همکارامه اونقدری هم بهم اعتماد داره که
الهه حرفش را قطع کرد: ایمان، بنظر من برو این پولو پس بده
-چرا؟
-خب تو تازه داری ازدواج میکنی، بهتره که خودتو توی قرض نندازی
-نگران نباش آبجی کوچولو، من حواسم به همه چیز هست، بهم گفته هر وقت داشتی بده
الهه دیگر حرفی نزد و در فکر فرو رفت، ایمان هیچوقت کار خلافی انجام نداده بود، از طرفی الهه انقدر به برادرش اعتماد دارد که مطمئن است او این پول را قرض گرفته ولی چه کسی حاضر است همچینن مبلغی را بـه همکارش قرض بدهد، این مسئله الهه را دل‌نگران میکرد، دختر دوباره نگاهی به چک انداخت.
صادرکننده‌ی چک محمدجواد مولایی بود، الهه هیچگاه این اسم رو نشنیده بود، ولی باید از آن سر درمی‌آورد.
-بریم خونه؟
دختر صدای ایمان را که شنید، نگاهی به لباسهای خود انداخت، یک سارافن و شلواری گشاد پوشیده بود، شالی نازک هم بسر داشت، با این لباسها که جایی نمیتوانست برود، بنابراین سری تکان داد و گفت:برو
-به ضحا چی میخوای بگی؟
-میگم تو از همکارات پول قرض میگیری، نگران نباشه
-همکارام؟
-شک ندارم که تو این پول رو قرض گرفتی، ولی اگه به ضحا بگی تمام این پول رو از یه نفر قرض گرفتی...
ایمان حرف خواهرش را قطع کرد: باور نمیکنه، نه؟
-نه، ولی شاید بهت شک کنه و این اصلاً برای شروع یه زندگی خوب نیست، فعلاً چیزی بهش نگو تا یه مدت بگذره
ایمان سری تکان داد و دیگر حرفی نزد، الهه این پیشنهاد را فقط به این دلیل داده بود که میخواست از ماجرا سر درآورد و تا وقتی که مطمئن شود، نمیخواست ضحا را امیدوار کند.
او میدانست ایمان هیچوقت به پولهای حساب ضحا دست نمیزد و درکش میکرد، اگر پدر ضحا میفهمید که پول عروسی را دخترش داده که حتماً میفهمید، چون هر ماه حساب دخترش را چک میکرد، در آن صورت آبرو برای دامادش نمیگذاشت، از طرفی غرور ایمان اجازه نمیداد هزینه مخارج عروسی را که بر عهده‌ی او بود، ضحا بدهد.

وقتی به خانه رسیدند، ضحا نبود، به الهام گفته بود که پدرش با او تماس گرفته و خواسته که سریع به خانه برود، ایمان از این موضوع کمی ناراحت شد و بی‌حرف به اتاقش رفت.
الهه در آشپزخانه مشغول پخت غذای مورد علاقه‌اش بود که صدایی از دور شنید، شبیه به زنگ موبایل بود.
چند لحظه بعد صدای زنگ تلفن قطع شد، الهه شانه‌ای بالا انداخت و دوباره مشغول شد تا اینکه مادرش گفت: الهه موبایلت داره زنگ میخوره
-صدای زنگ موبایل من نیست
-پس شاید مال ضحاست، آخه انقدر هول شد که فکر کنم موبایلش رو جا گذاشت
الهه قاشق چوبی را در قابلمه رها کرد و گفت: مامان حواست به این باشه، من الان میام
سپس بطرف مبلهای پذیرایی رفت که الهام بلند گفت: یکوقت جواب ندی، میدونی که ضحا خوشش نمیاد
الهه مادرش را خاطر جمع کرد: غریبه بود، جواب نمیدم
-آشنا هم بود، جواب نده
-اما شاید نگران موبایلش شده باشه با تلفن خونشون زنگ بزنه، اونوقت باید جواب بدم
الهام پوفی کشید: باشه، جواب بده، ولی منتظر سرزنش ضحا هم باش
الهه زیرلب گفت: فقط دو سه تا جیغ میکشه دیگه، مگه بیشتر از اینه
موبایل را برداشت، سه تماس بی‌پاسخ از فردی آشنا.
الگو را وارد کرد، وقتی عملیات با موفقت انجام شد، با شماره تماس گرفت. صدایی مردانه در موبایل پیچید: نور من، بالاخره برداشتی؟
چند ثانیه گذشت که دوباره گفت: از دستم ناراحتی، نمیخوای حرف بزنی، مگه نه؟
الهه همانطور که جلوی خنده‌اش را میگرفت بطرف اتاق ایمان رفت.
دوباره چند لحظه سکوت شد و باز هم او بود که سکوت را شکست: ضحا...نفسم...خواهش می کنم جوابمو بده، اصلاً من غلط کردم، خوبه، خب، اگه اون حرف رو زدم
جمله‌اش را نیمه رها کرد: من برای اینکه تو منو ببخشی هرکاری میکنم، تو بگو چیکار کنم؟
الهه بدون در زدن، وارد اتاق شد.
ایمان که کمی شکه شده بود از روی صندلی‌اش برخواست: تو اینجا چیکار میکنی؟
الهه که موبایل را هنوز هم در دست داشت آن را کنار دهانش گرفت: اومدم موبایل نفست رو بدم
ایمان که از حرص صورتش به قرمزی میزد، موبایل را از دست الهه کشید: حالا که دادی، برو بیرون
الهه خندید: چشم داداشی، فقط یه نصیحت مجانی
کمی از ایمان فاصله گرفت و همانطور که با یک دستش در را گرفته بود گفت: کم مسئول حمل و نقل تو جاده‌های قدیمی باش
همین که حرفش تمام شد، ایمان به طرفش حمله ور شد، اما دیگر دیر شده بود چون الهه در را محکم بست و دوباره وارد آشپزخانه شد.
وقتی از هتل خارج شد، دانیال را دید که در فاصله‌ای چند متری با او متوقف شده بود، بطرفش رفت و هر دو باهم دست دادند و یکدیگر را بغل کردند.
-خیلی خوش اومدی پسر
سروش لبخند زد: خیلی ممنونم
-اون کار رو انجام دادی؟

Fatemeh Karimi ۴ ۴
آرا مش

👌

همین :)

:) 🌻

یاس ارغوانی

من برم از اول بخونم :))))

 

 

خوش اومدی جانم :)

pa ri

*دستانش را به هم می مالد*

باید برم اسم کاراکترارو حفظ کنم..

عالییییییییییییییییییییییییییییییی*----------------*

عزیز دلم **

خوشحالم عالی دیدی😘

‌‌ Mobina

چراااااا واقعا 

چرااا قسمت حساس داستان قطع میکنید 😑

شوخی میکنم، مثل همیشه عالی :) 

اینم نام یه بیماریِ :")

نظر محبتته جانم🌹🌹

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نام رمان فعلی: تسبیح عشق
شاید بتوانیم آن چهارساعت و سی‌وچهار دقیقه آمار مطالعه ایرانیان در ماه را در بخش "معرفی کتاب" تبدیل کنیم به چهارساعت و سی‌‎وپنج دقیقه...
تگ ها
موضوعات
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان