قسمت نهم

ضحا که به تازگی وارد حیاط شده بود، متعجب گفت: الی، با خودت حرف میزنی؟
الهه خندید: خودم از خودم سوال میپرسم، خودم هم جواب میدم
ضحا که چشمانش از فرط تعجب بزرگتر از همیشه بود، گفت: پس واقعاً یه چیزیت شده
-حالا بیخیال، تو از خودت حرف بزن، چی شد؟ بابات بالاخره دست از سر داداش من برداشت
-نه، شاید هیچوقت هم برنداره
-یعنی چی؟
-الی، خب اونم درک کن، پدره، برای عروسی دخترش آرزوها داره
-خب داشته باشه، مگه ما گفتیم عروسی نمیگیریم، ما فقط گفتیم یکم به تأخیر بیفته
-خب همین دیگه، مشکلش با همینه، میگه نباید نامزدی طولانی بشه
-تو که وضعیت ما رو میدونی، ایمان به اندازه‌ای که بابات توقع داره نمیتونه پول جور کنه
-خب منم برای همین اومدم اینجا، میخوام کمکم کنی؟
-من چی کار باید بکنم؟
-ببین من یکم پول تو حسابم دارم، به اندازه‌ایی هست که بشه یه عروسی
الهه حرف دختر را قطع کرد: چی؟ تو میخوای پول عروسی رو بدی؟
-خب، مگه چه اشکالی داره؟ منم کمک کنم، این عروسی منه
بلافاصله صدایی عصبی بگوش رسید: اگه من دامادم، میتونم پول رو جور کنم، احتیاجی نیست تو پول عروسی رو بدی
الهه و ضحا که از آمدن یکدفعه‌ای ایمان دستپاچه شده بودند هر دو باناباوری به اخمهای درهم مرد خیره شدند.
ضحا نگاهش را به زمین انداخت: ایمان، من
ایمان حرف دختر را نصفه گذاشت‌: تو چی ضحا؟ واقعاً میخوای منو جلوی پدرت کوچیک کنی؟ میخوای از فردا راه بیفته بگه داماد من حتی یه پول عروسی هم نداشت دخترم بهش قرض داد؟ آره، اینو میخوای؟
وقتی پسر حرفش را تمام کرد بطرف ماشینش رفت، ضحا نگاه ملتمسی به الهه انداخت.
دختر با آرامشی ذاتی که در صدایش بود نجوا کرد: داداش، یه لحظه صبر کن
ایمان برگشت و با فریاد گفت: چی میخوای الهه؟
الهه هم از ترفند ایمان استفاده کرد و با تحکم گفت: بشین تو ماشین، منم باهات میام
-الهه من میخوام تنها باشم
الهه در ماشین را باز کرد و همانگونه که مینشست، گفت: اما من میخوام نباشی
ایمان نفس حرصی‌ای کشید و روی صندلی راننده نشست، سپس به سرعت ریموت پارکینگ را فشرد و از خانه خارج شد.
پس از گذشت مدتی، الهه سکوت را شکست: ایمان خواهش میکنم، بدون اینکه داد و بیداد کنی، یکم به حرفام گوش بده و منطقی باش
ایمان سرش را تکان داد
الهه با تردید گفت: من با نظر ضحا موافقم
ایمان پایش را روی ترمز کوبید و هر دو به این دلیل که کمربند نبسته بود، کمی به جلو پرتاپ شدند، ماشین پشتی به موقع ایستاد و وقتی از کنار ماشین ایمان میگذشت، فحشی نثار جوان کرد.
الهه که از این حرکت ایمان شکه شده بود، عصبی گفت: ایمان حواست کجاست؟ میخوای هردومون رو به کشتن بدی؟
پسر با تعجب به الهه خیره شد: گفتی با ضحا موافقی؟ یعنی اینکه
الهه حرف برادرش را برید: آره، دقیقاً، یعنی من فکر میکنم این بهترین راهه
-اما من مطمئنم که بدترین راهه

Fatemeh Karimi ادامه مطلب ۴ ۴

قسمت هشتم

چشمانش را بست، خیلی خسته بود برای همین بدون خوردن شام به خواب رفت.
وقتی چشمانش را گشود، از پنجره‌ی بلند و سلطنتی اتاقش به آفتاب خیره شد، مدتها بود که رنگ آرامش را ندیده بود، در سرش پر بود از تصاویری که یاد او را طنین‌انداز میکرد.
با افسوس سری تکان داد، ملافه تخت را کنار کشید و از جا برخواست، بطرف آسانسور رفت و پس از آن خود را در طبقه‌ی اول، وسط آشپزخانه یافت، مهسا مثل همیشه صبحانه آماده کرده‌بود و نامه‌ای برایش گذاشته‌بود درست کنار ظرفشویی.
بدون توجه به نامه بطرف میز صبحانه رفت، با خود گفت:چی توی اون نامست که مهم باشه؟ فقط یکم قربون صدقه با چاشنی دلسوزی
هنگامی که با بی‌میلی کمی پنیر روی نان می‌مالید، چشمش به برگهای دلمه افتاد، متعجب به آنها خیره شد که صدایی با آرامش نامش را خواند.
سر بلند کرد و چشمانش در چشمان کسی قفل شد.
مهسا خندید: چه زود از خواب بیدار شدی، نامم رو خوندی؟
با اینکه نخوانده‌بود ولی سرش را تکان داد و حرفی نزد.
چهره‌ی مهسا متأسف شد: معلومه که نخوندی
لبخندی کنج لبش ظاهر شد، فهمید که هنوز هم نمیتواند به او دروغ بگویید.
مهسا موهایش را صاف کرد، سپس زیر لب گفت: اگه موبایلت را خورد نمیکردی الان مجبور نمیشدم برات نامه بذارم
با اینکه حرف مهسا قانع کننده بود، ولی او هنوز هم دلیل موجهی برای شکستن آن وسیله ارتباطی مزخرف داشت.
خمیازه‌کشان روبه مهسا گفت: این برگها برای چیه؟
-گفتم برات دلمه درست کنم، هنوزم دوست داری دیگه، نه؟
با بی‌تفاوتی شانه‌ای بالا انداخت: مهم نیست، دیگه هیچی مهم نیست
مهسا با افسوس آهی کشید: قضیه مربوط میشه به...
با تندی حرفش را قطع کرد: گفتم دیگه حتی نمیخوام اسمش رو هم بشنوم
 مهسا سری تکان داد و بی‌حرف میز صبحانه را جمع کرد، همانطور که حدس میزد امروز هم چند لقمه به زور خورده بود، از دیدن حال او در این وضع غمگین بود اما کاری بود که شده‌بود.
از آشپزخانه خارج شد و دوباره به اتاق بازگشت، اثری از تکه‌های خوردشده‌ی موبایل و یا گلدانهای عطیقه‌اش نبود.
با عصبانیت غرید: مهسا تو اومدی تو اتاق من
مهسا از آشپزخانه خارج شد و در پاسخ گفت: آره، خب گفتم شاید صبح که بیدار میشی، حواست نباشه اونوقت یکی از شیشه ها بره تو پات
کمی کنترلش را بدست آورد و با صدایی آرامتر گفت: مهسا، من بهت گفتم که اگه میخوای اینجا زندگی کنی، باشه، اشکالی نداره ولی نباید توی کارهای من دخالت کنی، دیگه‌ام اصلاً نیا توی اتاقم
زن آهسته گفت: خب، مگه چه عیبی داره؟
عصبانیتش دوباره اوج گرفت و داد زد: مهسا...مهسا...مهسا
به چهره‌ی رنگ پریده‌ی مهسا خیره شد و آرام‌تر گفت: دیگه هیچوقت نباید اینکار رو بکنی، فهمیدی؟
مهسا سرش را تکان داد و زیر لب طوری که او نشنود گفت: سعیم رو میکنم، ولی قول نمیدم، آخه خیلی ناز میخوابی مثل گذشته‌ها
او با عصبانیت کنترل شده‌ای گفت: چیزی گفتی؟
مهسا سرش را بالا انداخت، سپس به آشپزخانه رفت و مشغول شستن ظرفها شد، وقتی کارش تمام شد، بطرف در اتاق او رفت و دوبار پشت سر هم در زد، وقتی اجازه ورودش صادر شد، در را گشود، سرش را داخل برد و گفت: من میخوام برم حموم، چیزی نمیخوای قبل از اینکه برم، برات بیارم؟
به آرامی گفت: از روزی که اومدی، بهت گفتم من هیچی ازت نمیخوام، فقط روی اعصاب من راه نرو، که متأسفانه همین یک کاری هم که ازت خواستم، نتونستی درست انجام بدی
مهسا به کنایه‌ی در کلامش توجهی نکرد و در را محکم بست، سپس به حمام رفت، همانگونه که لباسهایش را که مدت زیادی بود به تن داشت درمی‌آورد، به آینه خیره شد، زیر لب گفت: نه به خودم امیدوار شدم، هنوزم جذابیت پیشین رو دارم
مهسا با اینکه بیشتر مواقع جدی سخن نمیگفت اما این حرفش به طور حتم حقیقت داشت، با وجود چند تار موی سفید در میان خرمن موهای مشکی رنگش، هنوز هم زیبا بود،چشمانی به رنگ مشکی، ابروهایی نازک و کشیده، و پوستی گندم‌گون و صاف.
باوجود چهره‌ی بی‌نقصش اندامش آنچنان خودنمایی نمیکرد اگر میخواست با خودش رو راست باشد، کمی چاق بود، ولی این مسئله باز هم از جذابیتش کم نمیکرد، خندید و گونهایش چال افتاد، سرخی گونه‌هایش حتی در این سن هم خیره‌کننده بود.
وقتی از حمام خارج شد زیر لب نام محبوبش را صدا زد، اما جوابی دریافت نکرد، دوباره با صدای بلندتری فریاد کشید ولی باز هم فایده‌ای نداشت، احتمالاً رفته‌بود.
آهی کشید و وارد اتاق خود شد.
نزدیک به نیمه شب بود، در حاشیه‌ی خیابانی طویل راه میرفت و به سرعت ماشینهایی که از کنارش میگذشتند توجهی نمیکرد، انگار آنها نیز او را نمیدیدند، مثل همیشه او برای هیچکس مهم نبود.
ناگهان احساس کرد ستاره‌ای به زمین افتاد، با تعجب اطراف را نگاه کرد، متوجه نور خیره کننده‌ای در پشت یک تپه شد، با قدمهای آرام خودش را به ستاره رساند، چند قدم با او فاصله داشت، چیزی در سرش فریاد میکشید، دستور میداد که سرعتش را بیشتر کند.

Fatemeh Karimi ادامه مطلب ۲ ۶

قسمت هفتم

زود تماس را قطع کرد، موبایلش را روی تخت انداخت، حس کرد تنگی نفس گرفته، در اتاق را گشود و از پله‌ها پایین رفت، سپس زیر سنگینی نگاه مادرش که مشغول گردگیری میزی بود، به حیاط رفت.
روی تاب نشست و نفسی عمیقی کشید، با خود گفت: یعنی شمارم رو از کجا آورده؟
با حرص نفسش را فوت کرد و وارد خانه شد، بطرف تلفن رفت و شماره‌ی فاتیما را گرفت، وقتی صدایش را شنید، بلند گفت: تو شمارم رو بهش دادی؟
فاتیما کمی ترسیده بود: نه به خدا، من فقط...
الهه‌ی عصبی، دوباره فریاد زد: تو فقط چی؟
دخترک آب دهانش را قورت داد و آرام گفت:داد نزن الهه، بذار برات توضیح بدم
الهه چند نفس عمیق کشید تا به خودش مسلط شود، سپس در سکوت به حرفهای فاتیما گوش داد.
وقتی توضیحات دختر تمام شد، اضافه کرد: من مطمئنم شمارت رو وقتی داشته پیاما رو میخونده، حفظ کرده
-آخه کدوم آدمی رمز موبایلش رو اسمش رو میذاره؟ تازه میره رمزِ مسخرش رو به همه میگه؟
-حالا تو چیکار به رمز من داری، بگو یکدفعه‌ای کجا گذاشتی رفتی؟
-میدونستم میاد
-یعنی بهت الهام شده بود؟ وای چه رمانتیک
-رمانتیک چیه خنگه؟ وقتی بعد از شیش سال برگشته و اون رفتار عجیب رو از خودش نشون میده معلومه هدفش اینکه دوباره بهم نزدیک بشه
-حالا میخوای چیکار کنی؟
-کاری که خیلی وقته انجام میدم، دم به تله ندادن
-ولی دانیال همونه که یه زمانی عاشقش بودی، با بقیه فرق داره
-فاتیما امروز بقدر کافی مقصر بودی، بس کن که حوصله ندارم، مخصوصاً حوصله‌ی این حرفها رو
دختر پذیرفت: باشه، پس تا سه‌شنبه
-سه‌شنبه؟ مگه چه خبره؟
-تولد بنیامینِ دیگه مگه نمیدونستی؟
-نه، خوب شد گفتی، پس می‌بینمت
-فعلاً
الهه تلفن را گذاشت و به الهام که گوشه‌ای ایستاده بود درحالی که متعجب به او خیره شده بود، گفت:چیه مامان؟
زن سری از روی تأسف تکان داد: چته دختر؟ چرا اینطوری با دختر خالت حرف میزنی؟ مگه ازش طلب داری؟
-داشتم ولی بهم پس داد
الهام که هنوز هم چیزی از ماجرا بو نبرده بود، بیخیال شد و به کارش ادامه داد.
دختر پرسید: ایمان خونست؟
-آره، توی اتاقش خوابه، اگه بیدارش کردی، بهش بگو نون نداریم، بره بگیره
الهه سرش را تکان داد و رفت.
در اتاق ایمان نیمه باز بود، پسر آسوده خوابیده بود، الهه به آرامشش در خواب حسرت خورد، این روزها آرامش حتی از خوابش هم رخت بسته بود.
لبخند شیطانی‌ای روی لبهای الهه نشست، در را تا آخر باز کرد و با قدرت رهایش کرد، در بشدت به دیوار برخورد کرد و صدایی ناهنجار تولید کرد، پسر ازجایش پرید و با ترس به خواهرش نگاه کرد، موضوع را که فهمید عصبی شد: الهه، خدا ازت نگذره، سردردم تازه خوب شده بود
سپس با دست پیشانی‌اش را گرفت و ادامه داد: تلافی میکنم
الهه با لبخند گفت: وقتی چشمات پف میکنه، خیلی قشنگ میشی، مثل پسربچه ها
ایمان هم لبخند زد: نمی‌بخشمت کور خوندی، حالا چته که مزاحم خواب عصرگاهیم شدی؟
-عصبانی میشی ولی مجبورم بهت بگم
-میدونی که از مقدمه‌چینی خوشم نمیاد، بگو چی شده؟
الهه تمام اتفاقات دیروز و امروز را برای ایمان تعریف کرد و در آخر گفت: حالا باید چیکار کنم؟
-نکنه هنوز دوستش داری؟
الهه قاطع گفت: معلومه که نه، چرا همچین حرفی زدی؟
-پس چرا برات مهمه که برگشته؟
-برام مهم نیست، یه جورایی احساس خطر میکنم
-تا وقتی که برادرت پشتته از هیشکی نترس، دانیال هیچ غلطی نمیتونه بکنه، اینبار اگه زنگ زد یا جلو راهت رو سد کرد، به خودم بگو، حسابش رو میرسم
الهه سرش را تکان داد و گفت: ممنون داداشی
ایمان لبخند زد اما چیزی نگفت، الهه هنگام خروج به طرف ایمان برگشت، خواست حرفی بزنه که ایمان پیش دستی کرد:آره میدونم که خیلی بهم افتخار می کنی؟
الهه متعجب گفت:چی میگی ایمان، من فقط خواستم بگم برو نون بگیر
برادر که ضایع شده بود، لبخندش را جمع کرد: ای خدا ما مردا چه گناهی کردیم، که اگه نود سالمونم بشه، بازم باید بریم تو صف نانوایی وایسیم
الهه خندید: همینه که هست
سپس در اتاق ایمان را بست و به اتاقش رفت، همیشه خوشحال بود که برادرش را دارد حتی با وجود اینکه ایمان در ماجرای انتقام دانیال بی‌تقصیر نبوده. او هیچگاه برادرش را در جریان انتقام دانیال نگذاشت، دختر خود را مقصر دانست، چرا که به راحتی گول حرفها و رفتارهای دانیال را خورده بود.
با حرص روی تختش دراز کشید، چشمش به سوراخ روی دیوار مقابل تخت افتاد، جای میخی بود که شش سال پیش عکس دانیال را نگه میداشت، اما اکنون حتی اثری از میخ هم نبود، چه رسد به عکس. به یاد یکی از بهترین خاطراتش افتاد.
دانیال روی همین تخت نشسته‌بود و دستهای الهه را در دست داشت،
-الهه، یه راهی به من پیشنهاد میدی؟

Fatemeh Karimi ادامه مطلب ۳ ۵

قسمت ششم

فاتیما از ماشین مادرش فاصله گرفت و به طرف ساختمان رفت، زنگ بیست و چهار را فشرد و در قهوه‌ای ساختمان با صدای تیکی باز شد، دختر پس از اینکه از آسانسور پیاده شد، روبه روی واحد امیرصالح ایستاد و اینبار زنگ در را فشرد.
چند لحظه بعد در توسط دانیال باز شد، وقتی فاتیما را دید، گفت:سلام، شما؟
سپس با مکث گفت:خودتی فاتیما؟ چقدر بزرگ شدی
فاتیما که از دیدن پسر تعجب کرده بود، حرفی نمیزد، دانیال دوباره گفت: خوبی فاتیما؟
دختر با لحن مردد خود کلمات را می‌کشید: سلام، تویی دانیال؟
دانیال خندید: بیا تو بعد بقیه‌ی تعجبت رو ادامه بده
فاتیمای همچنان متعجب وارد خانه‌ی برادرش شد، روی مبل داخل سالن نشست و پرسید: تنهایی؟ پس امیرصالح کجاست؟
-صالح رفته حموم، صدای غارغار رو می‌شنوی؟ بلانسبتِ کلاغ البته
راست میگفت، امیرصالح در حمام کنسرت راه انداخته بود.
-شنیدی؟
فاتیما خندید: آره
-حالا غذا چی آوردی؟
دختر که هنوز قابلمه را در دست داشت گفت:قرمه سبزی، امیرصالح که دوست داره، نمیدونم توام دوست داری یا نه؟
-شوخی میکنی؟ چراغ راهنماست
فاتیما با لبخند قابلمه را به دست پسر داد و گفت: پس بفرمایید ناهار
دانیال به طرف آشپزخانه رفت و برای خودش کمی غذا کشید و مشغول خوردن شد.
دختر موبایلش را از کیفش بیرون کشید و برای الهه پیام فرستاد: حدس بزن مهمون امیرصالح کیه؟
الهه پس از کمی مکث، برای فاتیما نوشت: چه میدونم؟ آشناست؟
-آره، به نظرم بهتره تو کج کنی و بری، یعنی به نفعته
-چرا مثل آدم حرف نمیزنی؟ کیه خب؟
-دانیال
چند دقیقه گذشت ولی جوابی نیامد، فاتیما دوباره پیام داد: توام مثل من خیلی تعجب کردی، آره؟
در همین لحظه دانیال وارد پذیرایی شد: به کی پیام میدی؟
دختر صفحه‌ی موبایلش را خاموش کرد و هول گفت: دوستم
پسر که فهمید فاتیما قصد دارد چیزی را از او مخفی کند، جلوتر رفت و گفت: چرا قایمش میکنی؟
-قایم نکردم
امیرصالح که بحث آنها را شنیده بود از اتاق بیرون آمد، همینطور که موهایش را خشک میکرد از پشت سر فاتیما رد شد و موبایل را روی هوا قاپید، میدانست قاتیما چیزی برای پنهان کردن ندارد ولی فقط برای اینکه حرص خواهرش را در بیاورد، موبایل را به طرف دانیال پرت کرد و گفت: رمزش اسمشه، یه چک بکن ببین چندتا دروغ کله گنده میشه ازش درآورد؟
سپس چشمک زد، دانیال خنده‌کنان گفت: الان می‌بینم
فاتیما جیغ کشید: بد جنسا، گوشیمو بدین
همین که دانیال رمز را وارد کرد، نگاهش روی صفحه میخکوب شد، نام الهه بالای آن میدرخشید، پیام ها را که خواند، پرسید: مگه الهه اینجاست؟

Fatemeh Karimi ادامه مطلب ۳ ۲

قسمت پنجم

خانواده مهدوی، خانواده آرام و متینی بودند، اما الهه دوست نداشت با حمزه که تمامی رفتارهایش افراط بود ازدواج کند، فقط به اجبار پدرش، حاج مهدی بود که راضی به خواستگاری شده بود.
با صدای مادرش که گفت: آقا حمزه رو راهنمایی کن به اتاقت دخترم، دست از فکر کردن برداشت و به طرف اتاقش رفت، حمزه نیز به دنبالش آمد.
وارد اتاق که شدند، هر دو روی صندلیهای گوشه‌ی اتاق نشستند. الهه زیرچشمی نگاهی به حمزه انداخت، یک پیراهن آبی به همراه یک شلوار پارچه‌ای مشکی پوشیده بود، موها و چشمها و ابروهایش مشکی بود و ریش‌های بلندی داشت و همانطور که تسبیح آبی رنگش را به دست گرفته بود، زیر لب ذکر میگفت.
الهه خونسرد گفت: آقای مهدوی من قصد ازدواج ندارم
حمزه که از حرف ناگهانی الهه متعجب شده بود، سرش را بلند کرد و هول گفت: آخه چرا خانوم ابتکار؟
-میخوام مستقل باشم و برای خودم زندگی کنم، به دور از دغدغه‌های یه زندگی مشترک
-ولی زندگی مستقل برای یه دختر به سن شما سخته
-حتماً سخته ولی من ترجیح میدم این سختی رو تحمل کنم
بر لبهای حمزه لبخند تلخی نشست: یعنی جوابتون منفیه؟
-بله
مرد ایستاد: پس ببخشید که مزاحم شدیم
-خواهش میکنم، شما ببخشید، من در مورد این موضوع با پدرم هم صحبت کرده بودم ولی گفتن هر جواب و دلیلی که دارم حضوری خدمتتون بگم
-بله درک میکنم
پس از اینکه خانواده مهدوی منزل ابتکار را ترک کردند، الهه به اتاقش رفت. کتابی که مائده به او داده بود را از کیفش بیرون آورد، بیشتر از چند خطی نخوانده بود که به یاد اتفاقات روزش افتاد. وقتی با مائده به امامزاده رفتند، هر دو گوشه‌ای از حیاط نشستند و درد و دل کردند، مائده میخواست مطمئن شود، الهه دیگر به دانیال فکر نمیکند، الهه نیز این اطمینان را به او داده که دانیال را فراموش کرده، اما نمیدانست چگونه میتواند از دستش خلاص شود.
عصر هنگام، خانم محرمی با او تماس گرفته بود، گفته بود که مردی تماس گرفته و سراغ او را گرفته اما پیرزن به او گفته که خط واگذار شده تا دیگر زنگ نزند.
به یاد شماره رند خط خودش افتاد، دانیال برای تولدش یک خط به همراه موبایلی که همیشه میخواسته خریده بود، خاطرش هست در همان روز نحس، تمامی هدیه‌هایش را پس فرستاد اما خط را به عنوان تنها یادگاری از اویی که هنوز در قلبش جا داشت، نگه داشت، تا اینکه سه روز پس از رفتن دانیال برایش پیامی آمد که هنوز متن آن را به یاد داشت: سلام الهه‌ی من، ای وای، ببخشید، تو دیگه الهه‌ی من نیستی. اما یه خبر برات دارم که شاید از شنیدنش خوشحال بشی، میخوام ازدواج کنم، مطمئن باش دیگه کاری بهت ندارم، من فقط خواستم انتقام بگیرم، که گرفتم، حالا به خودت مربوطه که بخوای به داداشت بگی یا نه؟ اما به نظر من بگو، اون حق داره که بدونه این بلایی که سر تنها خواهرش اومده، به خاطر کاریه که خودش کرده. یه پیشنهاد برات دارم، بهتره فراموشم کنی و ازدواج کنی، به خاطر خودت میگم، آخه تو توی این جریان، یکم بی‌تقصیر بودی، برای همین، یه کوچولو عذاب وجدان گرفتم
 بهتره بی‌خیال عشقی که به من داشتی بشی و یه زندگی جدید رو شروع کنی
وقتی این پیام را خواند، به قدری حرصش گرفت که بلافاصله خط رو درآورد و پرت کرد، دو سال بعد زیر تخت پیداش کرد، آن موقع تازه با همسایه‌ی خاله‌اش آشنا شده بود و بدلیل حواس پرتی خانم محرمی که به سختی میتواند شماره‌ای را حفظ کند، خط را به او واگذار کرد.
بعد از آن جریانات و پیام دانیال با خودش عهد کرد، او را فراموش کند و دیگر به هیچ مردی اعتماد نکند، همچنان هم پای عهدش ایستاده بود. بعد چند ماه هم توانست دانیال را از ذهنش کمرنگ کند، اما او حالا برگشته بود و الهه مطمئن بود قرار است دوباره در زندگی‌اش آشوب کند، همان کاری که شش سال پیش انجام داد، فقط یک چیز براش مبهم بود، اینکه دانیال گفته بود ازدواج کرده، پس چه شده که حالا میگوید میشود دوباره شروع کرد، شاید هم دروغ گفته و اصلاً ازدواجی درکار نبوده، آخر هیچکس دانیال و راست و دروغش را نمی‌شناسد، الهه بخوبی میداند که او بازیگری قهار است و اطرافیانش را درگیر بازی‌ای میکند که پایان خوشی برایشان ندارد.
الهام او را برای شام صدا میزند، کتاب را می‌بندد و میگذارد روی میز، با اینکه اشتها ندارد از اتاق خارج میشود تا کوکو سبزی خوشمزه‌ی مادرش را بخورد، به خودش قول می‌دهد نگذارد دانیال، دوباره او را از آرامش دور کند. اما آدم گاهی یادش میرود که روزگار به مراد ما، قول‌ها و آرزوهایمان نمی‌چرخد.
صبح با صدای ایمان که او را به صبحانه فرا میخواند، چشم باز کرد و به طرف آشپزخانه رفت، پس از خوردن صبحانه، آماده شد که به خانه‌ی خاله مهین برود، تا هم احوالی از آنها بپرسد، هم در یادگیری درسها به دخترخاله‌اش کمک کند، آخر فاتیما دیروز با او تمـاس گرفته بود و از سختی درس ریاضی برایش گفته بود، الهه‌ی عاشق ریاضیات هم قبول کرده بود به او کمک کند.

Fatemeh Karimi ادامه مطلب ۳ ۴

قسمت چهارم

صاحب صدا روی صندلی روبه‌رویش نشست: سلام من ترلانم
دانیال یک تای ابرویش را بالا انداخت: خب؟
-ببین من از اون دخترایی نیستم که چسب بشم، الانم اگه اینجا نشستم به خاطر اینه که میخوام دوستم شرش رو کم کنه و بره
-بفرما خانم، من دنبال دردسر نمیگردم
-دردسر چیه؟ نه بابا، از اونا نیست که دعوا راه بندازه، اگه ببینه من مثلاً با یکی دیگه‌ام، دمش رو میذاره روی کولشو میره، اونوقت توام میتونی بری
-خانم، من الان میخوام برم
دانیال خواست از سر میز بلند بشه که دختر گفت: ولی صالح که هنوز نیومده
دانیال متعجب گفت: همیشه به تلفنهای غریبه‌ها گوش میدی
-نه اینبار استثناً گوش دادم، بعدشم، الان میخوای تو این سرما بری بیرون منتظرش باشی، خب همینجا منتظرش بمون
دانیال پوفی کرد و نشست: ببین هروقت صالح اومد، من میرم
-باشه، مطمئنم تا قبل از اینکه پسر عمت بیاد، سروکله الیاس پیدا میشه
مرد، بی‌حوصله سری تکان داد و موبایلش را از جیبش بیرون کشید، وارد صفحه مخاطبینش شد و نام الهه را لمس کرد، چند ثانیه بعد صدای زنانه‌ای در گوشش پیچید
-الو بله
-الهه، خودتی؟
-نه آقا، این خط واگذار شده 
-واگذار شده یعنی چی؟
-یعنی لطفاً دیگه تماس نگیرید
پس از پایان این جمله صدای بوق ممتد را شنید که نشان از قطع تماس داشت.

Fatemeh Karimi ادامه مطلب ۳ ۵

قسمت سوم

چشمانش را روی هم فشرد و از جایش برخواست، از ویلا خارج شد، هنوز چند قدمی دور نشده بود که صدایی شنید
-داداش دانیال
برمی‌گردد و چشمش که به دینه می‌افتد با لبخند زمزمه میکند: دینه خودتی؟ چقدر بزرگ شدی تو دختر
دینه به طرف برادرش دوید و او را در آغوش گرفت، سپس آرام خندید: خب وقتی شیش ساله که رفتی حاجی حاجی مکه، معلومه که بزرگ شدن خواهرت رو نمی‌بینی
با لبخندی حرف دلش را خورد: خواهر عزیزم، بیا که کلی حرف باهات دارم، یادمه قبلاً این طرفا یه کافی‌شاپ بود، هنوزم هست؟
دینه لبخند زد: آره هنوزم هست، ولی نمیری خونه؟
-تو فعلاً بیا بریم، بهت میگم
-باشه، پس دو دقیقه برم آماده شم، خیلی وقته لباس مدرسه تنمه
-پس زود بیا
دینه سری تکان داد و به طرف ویلا رفت، ده دقیقه بعد حاضر و آماده جلوی در بود، یک مانتوی کوتاه صورتی پوشیده بود، یک شال سفید هم به سر کرد بود و طره‌ای از موهای مشکی رنگش از شال بیرون بود، تیپش با یک شلوار سفید و کیف صورتی کامل شده بود، آرایش ساده‌ای هم بر چهره داشت.
وقتی از ویلا خارج شد، دانیال را دید که به تیر چراغ برق تکیه داده بود، پس از این همه سال از دیدن برادر خود ذوق‌زده شده بود و در دلش احساس شیرین و کمیابی داشت.
به دانیال نزدیک شد و دستش را گرفت، با شوق به حرف آمد: داداشی، میگم، خیلی تو دل برو شدیا
دانیال خندید: تو هم خانوم شدی وروجک
دینه لبخندش را جمع کرد: فقط خانوم شدم، خوشگل‌تر نشدم؟
-چرا خوشگل‌تر هم شدی
دینه خندید و دیگر حرفی نزد، هر دو سخت مشغول فکر کردن بودند، دانیال به این فکر میکرد که آیا باز هم میتواند رضایت دل الهه را کسب کند و دینه به اینکه حالا که برادرش بازگشته، پدرش چه میکند، آیا او را می‌بخشد؟
وقتی به کافی‌شاپ رسیدند هر دو وارد شدند، دینه نگاهی به اطراف انداخت و اولین چیزی که نظرش را جلب کرد، میزی نزدیک به در بود که یکی از دوستهایش، یسنا، با پسری روبه روی هم نشسته بودند، لبخندی زد و به طرف آنها رفت سپس میز کنارشان را برای نشستن انتخاب کرد، دانیال هم درست روبه رویش نشست، دینه با همان لبخند خطاب به برادرش گفت: داداش یکم بیا این طرف‌تر تا من از این دختره یسنا عکس بگیرم
دانیال متعجب گفت: که چی بشه؟
هول گفت: آخه یسنا مثلاً دوسته امیرصالحِ اونوقت الان با یکی دیگه
دانیال حرفش را قطع کرد: خب به تو چه ربطی داره؟ نکنه میخوای نشون صالح بدی
دینه کمی من من کرد: خب امیرصالح باید بدونه که دوستش چه جور آدمیه
دانیال اخم کرد: که چی بشه؟
همین لحظه کافی‌من آمد و سفارش گرفت.
پس از آن، دانیال دوباره پرسید: نگفتی برای چی اینکار رو میکنی؟
-من دختر داییشم، باید بهش بگم که یسنا آدم درستی نیست تا دوستیش را بهم بزنه
اخم پیشانی دانیال غلیظ‌تر شد: دینه تو امیرصالحو دوست داری؟
دینه سرش را زمین انداخت: نه داداش
-پس این رفتار چه معنی‌ای میده؟
-خب، دلم براش میسوزه، باید بدونه یسنا آدم ازدواج و اینا نیست
همین لحظه صدای یسنا را از پشت سرش شنید: اونوقت تو آدم مناسب ازدواجی برای امیر، آره؟
دینه نگاهش کرد و گفت: دوست پسرت رفت؟
یسنا اخم کرد: برادرم بود
دینه شک داشت که آن پسر برادر یسنا باشد برای همین گفت: پس اون پسره که اون روز دم مدرسه دیدمش هم برادرت بود دیگه، آره؟
یسنا اخم کرد: به تو ربطی نداره درضمن حواست خیلی به خودت باشه
این یک تهدید از جانب یسنا نبود، هر دو دختر میدانستند عشق دینه خطرناک است آنهم برای خود او.
خواست حرفش را پی بگیرد اما فهمید بیهوده است چون دینه حرف‌پذیر نیست، آنهم وقتی بخاطر امیرصالح دوستی‌اش را با او به هم زده بود.
دینه میترسید دختر حرفی بزند که نباید، بنابراین سکوت را شکست: نمیخوای بری؟
نگاه یسنا عصبی بود، گفت: کسی که خوابه رو نمیشه بیدار کرد
و بعد از کافه خارج شد، دینه سخت در فکر بود، از طرفی از اینکه امیرصالح دلش پیش یسنا باشد، ناراحت بود و از طرفی نباید حسادت میکرد چون همه‌چیز را بدتر میکرد، و این وسط علاقه‌ای که او به امیرصالح داشت، باعث میشد، از هرکسی که به او نزدیک میشود، متنفر باشد، حال این فرد هرکسی که میخواهد باشد، حتی یسنا که زمانی دوست صمیمی‌اش بود.
دینه همیشه خود را سرزنش میکرد بابت اینکه باعث آشنایی امیرصالح و یسنا شده بود، و همیشه با خودش میگفت: خودکرده را تدبیر نیست.
کافی‌من با یک سینی برگشت و قهوه‌ی تلخی که دانیال سفارش داده بود را در مقابلش گذاشت، همچنین بستنی شکلاتی دینه را هم روی میز گذاشت و رفت.
دینه کمی با بستنیش بازی کرد، دانیال که دید خواهرش قصد حرف زدن ندارد، سرفه‌ای کرد و گفت:خب دینه از درس و مدرست چه خبر؟

Fatemeh Karimi ادامه مطلب ۴ ۵

قسمت دوم

وقتی از پله‌ها پایین میرفت ایمان را دید که کنار در ایستاده و بند کفش‌هایش را می‌بندد، خنده‌کنان گفت:کجا میری کله سحری؟
-پیش زندگیم
-کی میره این همه راه رو
-من
الهه خندید و خیره شد به ایمان، پراهن طوسی‌ای که پوشیده بود او را جذاب‌تر کرده بود، کفشها و ساعتش هم که کادوی الهه بود، تأثیر این جذابیت را دوچندان میکرد.
-بیا برسونمت
-نه قربونت تو دو دقیقه دیر کنی، ضحا کله‌ی منو میکنه، بری به نفع جفتمونه
-نه، نترس، یه ساعت زودتر آماده شدم اگه بنجبی، سر راه تو رو هم میرسونم
-باشه، پس دو دقیقه دیگه میام
ایمان سری تکون داد و پس از گفتن جمله‌ی من رفتم ماشینو روشن کنم به طرف پارکینگ رفت، الهه هم به آشپزخونه رفت و دو تا لقمه نون و پنیر درست کرد و همانطور سرپا مشغول خوردن شد.
داشت چای شیرینی‌اش را سر میکشید که الهام خانوم سر رسید و باحرص گفت:مثل بچه آدم بشین سر میز و بخور، اصلاً چرا انقدر تند میخوری؟
الهه خندید و گفت: مامان جون اگه تا دو دقیقه دیگه پارکینگ نباشم ایمان میذاره میره اونوقت مجبورم با تاکسی برم
الهه پس از خداحافظی با مادرش از خانه بیرون رفت،توی پارکینگ پدرش را دید که در حال صحبت با ایمان بود به طرف آنها رفت و گفت:سلام
پدرش آهسته جواب داد و پرسید:کجا میری؟
-میرم کتابخونه، میخوام مائده رو ببینم
حاج‌مهدی سرش را تکان داد روبه ایمان گفت:خب دیگه ایمان برو که یکوقت دیر نرسی سر جلسه
الهه متعجب به ایمان خیره شد اونم با چشماش اشاره کرد که حرفی نزند، الهه هم طبق درخواست ایمان بدون گفتن کلمه‌ی دیگری بجز خداحافظ روی صندلی کنار راننده نشست و کمربندش را بست، چند ثانیه بعد ایمان هم نشست و گفت مجبور شدم دروغ بگم اگه میگفتم میخوام برم پیش زنم حتماً با کلی اخم و تخم میگفت:مردی گفتن، زنی گفتن، تو چرا همش خودتو کوچیک میکنی؟
-میدونم، منطقش آزاردهندست
-تو به این میگی منطق؟
الهه شانه‌ای بالا انداخت و گفت:چی بگم؟
نگاهی به جاده انداخت، حاشیه‌هایش پر بود از درختان کاج و توت، دلش توت خواست، مثل بچگی‌هایش، درست همان وقت هایی که بزرگترین دغدغه‌اش این بود کـه دختر همسایه عروسکی دارد که وقتی قلبش را میفشاری میگوید: آی لاو یو، ولی او ندارد. تمام غصه‌اش همین بود، داشتن عروسکی بی‌جان که وقتی سمت قلب نداشته‌اش را نشانه بگیری حرفی میزند که حتی معنی‌اش را هم نمیدانست. اصلاً هم مهم نبود آن اسباب بازی بی‌جان است یا قلب ندارد یا حرفی میزند که معنی‌اش را نمیفهمد، فقط مهم داشتنش بود. یادش است حتی به خاطر نداشتن آن عروسک گریه کرده بود. اما حالا چه؟ کمبود یک عروسک با این همه ضعف فقط به خاطر اینکه از قلبش حرف میزند باعث شده بود او اشک بریزد اما حالا ذره‌ای اهمیت نمیداد که کسی را ندارد که از قلبش با او حرف بزند، کسی که حتی ضعیف نیست مثل عروسک بلکه قدرتمند است به سان عشق، اما به خاطرش اشک نمیریخت، دغدغه‌اش نبود، بلکه باید دغدغه‌های مهم‌تری میداشت، مثل درگیری‌های روزمره: شغل، قدرت، موقعیت اجتماعی و اینها مهتر بود تا عشق، عشق برای غیرعاشق همیشه از آخر، اول بود.
-تو فکری؟
با صدای ایمان پرید، انگار زیادی درگیر فلسفه‌ی عشق شده بود با لبخند گفت:آره خیلی تو فکر بودم
-عجیبه
-چی؟
-مگه کوآلاها فکر هم میکنن؟
-بامزه، همین نزدیکیها نگه دار
-تا کتابخونه میرسونمت دیگه
-نه، میخوام یکم پیاده روی کنم
-عجیبه... مگه کوآلاها...
-داداش
ایمان لبخندی زد و همانطور که نگه میداشت گفت: بپر پایین که کلی کار دارم
الهه از ماشین پیاده شد و با لبخندی که برلب داشت به طرف کتابخانه روانه شد.

Fatemeh Karimi ادامه مطلب ۳ ۵

قسمت اول

دورنما:
عطر یاس کنار سجاده در فضا پیچیده بود،
تسبیح سبز رنگ بلندی در دست داشت که نگین های ریزی در مهرهای خود جای داده بودند
وقتیکه مهره‌ها را یکی پس از دیگری رها میکرد، دلش میخواست مثل همیشه کنار او باشد، پشت سرش بایستد و نماز را به جا آورد،
اما حیف که این آروز محال بود،
حداقل تا زمانی که اطمینان یابد راه درستی را در پیش گرفته،
کمی تردید داشت،
آیا میتوانست دوباره ادامه دهد؟
یا بهتر بگویم:
آیا میتوانست گذشته را فراموش کند و از نو شروع کند؟
شاید بله و شاید نه،
فقط میداند که عشق را باید ستایش کرد همیشه و همه جا و در هر شرایطی،
پس سجده شکر به جا می‌آورد و زمزمه میکند:معشوق بی‌همتای شبهای تنهایی‌ام تو را شکر میکنم که عشق را یافتم، نمیدانم چه کنم، مثل همیشه دستم را بگیر.
و انت ارحم الرحمین:«و تو مهربانترین مهربانانی» (اعراف-۱۵۱)


خسته از جریانات اخیر به طرف اتاقش میرود، روی تخت دراز میکشد و در دل میگوید: تو فقط خیلی منطقی درخواستت رو گفتی، اگه اجازه نده هم تو باز تلاش خودت رو کردی، انقدر ترسو نباش یا میگه آره یا دوبار میگه نه، اینکه دیگه دلهره نداره، ولی اگه اجازه نده چی؟... ای خدا من مدرک گرفتم که کار کنم نمیخوام بذارم روی طاقچه که خاک بخوره، مگه دارم گناه میکنم که راضی نمیشه.
هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که حاج‌مهدی بلند، طوری که صدا به اتاق هم برسد، میگوید: گفتم که نه، اگه صد بار دیگه هم بگین جواب من عوض نمیشه، از اول هم گفتم اگه میخواد کار کنه باید توی محیط زنونه باشه.
با حرص می‌غرد:یکی نیست بگه آخه پدر من، من که با مدرک مهندسی نمیتونم برم آرایشگاه کار کنم که میگی محیطش باید زنونه باشه.
کم‌کم صدای بحثهای پدر مادرش قطع میشود انگار که به نتیجه نرسیده‌اند و مثل همیشه سکوت را ترجیح داده‌اند.
روتختی را با دستانش می‌فشارد و زیرلب میگوید: بازم حرف خودش رو به کرسی نشوند.
با افکاری آشفته چشمانش را می‌بنند و سعی میکند بخوابد تا صداهای ذهنش را هم بخواباند.

Fatemeh Karimi ادامه مطلب ۸ ۷

قسمت صفر

به نام خدایی که در آستانۀ تنهایی عشق را آفرید

 

شمارۀ یک: آیا قالب برای مدتی نسبتاً طولانی چشم را اذیت نمیکند؟ فونت چی؟ یکی بزگترش کنم؟

 

شمارۀ دو: نام رمان اولی که میگذارم تسبیح عشق است که در مرداد نود و هفت نوشتمش، اینطور آغازش کردم:

سخن نویسنده

رمان تسبیح عشق سه هدف را دنبال میکند:

۱)نام هر احساس خوبی عشق نیست.

۲)هر کسی عشق را نمیابد در واقع عشق واقعی کمیاب است.

و ۳)عشق را باید ستایش کرد.

 

فکر کنم کاملاً متوجه شدید چرا نمیخواهم چاپش کنم D:

 

شمارۀ سه: آیا هرشب یک قسمت کوتاه بگذارم؟ یا هر هفته یک قسمت طولانی؟

Fatemeh Karimi ۱۱ ۱۰
نام رمان فعلی: تسبیح عشق
شاید بتوانیم آن چهارساعت و سی‌وچهار دقیقه آمار مطالعه ایرانیان در ماه را در بخش "معرفی کتاب" تبدیل کنیم به چهارساعت و سی‌‎وپنج دقیقه...
تگ ها
موضوعات
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان